دکتر رمان نویس
رمان ازدواج به سبک کنکوری قسمت دوم از خوندنش لذت ببرین :
از اون روزی که آریان اون دروغ رو به پسره گفت مشکلات من و آریان شروع شد. نمونه اش جلسه اولی بود که به کلاس آریان دیر رسیدم. وقتی در کلاس رو باز کردم آریان داشت پای تخته یه مسئله حل می کرد. می خواستم از فرصت استفاده کنم و تا حواسش نبود یواشکی برم سرجام بشینم که یهو صدای یکی ازبچه ها بلند شد. با یه لحن لوسی بهم گفت:
-بابا تو که دخترعمه ی استادی دیگه ترس که نداره بیا بشین سرجات...
اون لحظه انگار دنیا رو سرم خراب شد. آریان برگشت سمتم و با یه لحن تندی گفت:
-خانوم بفرمایید بیرون
-استاد من فقط یه دقیقه...
آریان: بیرون لطفاً
درو بستم و داشتم به این فکرمی کردم که دخترا از کجا فهمیدن. یهو یه فکرایی به سرم زد که سعی کردم با تکون دادن سرم کنارشون بزنم. با خودم گفتم:
-نه نه اینا با هم خواهر و برادر دینی بودن و برادره این موضوع رو به خواهرش گفته. خدایی نکرده از این دوستی های خیابونی نبوده که.نه..نه...
ترابی: خانوم گرامی شما اینجا چیکار می کنی عزیزم کلاس شروع شده.
با لبای آویزونم به سمت خانم ترابی که مدیر موسسه بود برگشتم و گفتم:
-استاد راهم نداد.
ترابی: اشکال نداره. الان خودم باهاشون صحبت می کنم. برو سر کلاس فقط بعد از کلاس من یه صحبت هایی با شما دارم.
-ممنون
خانم ترابی از استاد اجازه گرفت و رفتم سر کلاس. به توضیحات استاد در مورد مبحث انتگرال که واسم تازگی داشت گوش می دادم که آرنج سارا محکم کوبیده شد به پهلوم... برگشتم سمتش و گفتم:
-ببخش پهلوم خورد تو آرنجت عزیزم
سارا: خجالت نمیکشی؟
-از چی؟
سارا:به منم نگفتی این جیگر پسرداییته؟
-دروغه بعداً توضیح میدم.
سارا: باشه باور کردم
و با حالت قهر صورتش رو به سمت دیگه برد.
بعد از کلاس وقتی همه ی بچه ها از آموزشگاه خارج شدن خانم ترابی من و آریان رو به دفترش برد و شروع کرد به توضیح دادن. مثلاً اینکه:
ترابی: پرینازعزیزم تو محیط اینجا جناب رضایی واسه تو فقط یه استاده.
-می دونم.
ترابی: حق ندارید صحبتی بجز درس داشته باشید.
-چشم
ترابی: فقط با نام خانوادگی یا استاد میتونی صداشون کنی.
-چشم
ترابی: جناب رضایی شما هم همین طور
آریان: مسئله ای نیست. فقط من همه ی بچه ها رو با اسم کوچیک صدا می کنم. پرینازهم با بقیه هیچ فرقی واسم نداره.
ترابی: منظور من این که به طور کلی تفاوتی بین پریناز و بقیه قائل نشید.
ـآریان: خانم ترابی چند ساعت پیش بود که سر کلاس دیر رسید و اجازه ورود ندادم. مطمئن باشید که ما خودمون می دونیم چطوری باید با هم رفتار کنیم. مثل این چند ماهی که رفتار کردیم ادامه میدیم.
خانم ترابی بعد از یه سری توضیحات دیگه دست از سرمون برداشت. با هم ازآموزشگاه بیرون اومدیم. اونروز همایشمون تا ساعت 8 بود ولی حرفای خانم ترابی باعث شد ساعت نه و نیم از آموزشگاه بیرون بیام و دیگه هیچ اتوبوسی نمی اومد. پدرام هم که دیگه تا دیر وقت شرکته ... بابا به خاطر یه سری ازپروژه هاش رفته تهران. مجبور بودم پیاده برگردم. کوله م رو روی شونه م جا به جا کردم و راه خونه رو پیش گرفتم که با صدای بوق ماشین آریان به طرف ماشینش برگشتم.
آریان: دیر وقته سوار شو می رسونمت.
-نه ممنون
آریان: تاریکه سوار شو.فقط تا سر خیابونتون می رسونمت.
انقدر خسته بودم که سریع سوار شدم وچشمام رو بستم. با صدای قهقهه ی آریان چشمام رو باز کردم. تو دلم گفتم خاک بر سرم شد رفت. داره منو می دزده. الانم داره به من بی پناه و بی دفاع می خنده که یهو برگشت سمتم و گفت:
-قیافه ات وقتی مچت رو گرفتم خیلی خنده دار شده بود.
-خوبه اون دختره لو داد وگرنه عمراً می فهمیدید.
آریان: آخی جلو همه ضایع شدی؟
با حرص برگشتم سمتش که جوابش رو بدم ولی هر چی فکر کردم دیدم هیچ جوابی به ذهنم نمی رسه .با دیدن خیابونمون لبخند پیروزی رو لبام نقش بست.تو شیشه واسه خودم چند تا ابرو هم بالا انداختم و گفتم:
-ممنون آقا همین جا پیاده میشم .چقدر تقدیم کنم؟
با حرص گفت:
-حیف من که می خواستم تا خونه برسونمت. حالا تنبیه میشی خودت میری خونه کوچولو. وای چقدر هوا تاریک. منم دیگه برم زود برسم. خدانگهدار.
واسه اینکه ضایع نشم خودم رو خیلی ریلکس نشون دادم. بماند که کلی فحش هم به خودم دادم. دررو باز کردم و کوله م رو انداختم رو شونه م و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شدم. تو دلم به خودم دلداری می دادم که الان میاد دنبالم. وجدانش قبول نمی کنه که من تو این هوا تنها برم خونه. امابعد از یه ربعی که داشتم راه می رفتم و از ترس دوباره واسم خودم آهنگ می خوندم به این نتیجه رسیدم که متاسفانه پسر عمه ی بی وجدانی دارم که دنبالم نیومد.
به خونه که رسیدم مامان خونه نبود و باز واسم رو یخچال یادداشت گذاشته بود. بچه ی آرش به دنیا اومده و رفته پیش خاله کمکش کنه و آخر شب برمی گرده. یه سیب برداشتم و شروع کردم به گاز زدن. از رو عادت دور سالن راه می رفتم و با خودم حرف می زدم و واسه فردا برنامه ریزی می کردم که تلفن زنگ خورد.گوشی رو برداشتم .
-بفرمایید
صدام خیلی شبیه به مامانم بود و چون فقط یک کلمه حرف زدم آریان فکر کرد مامان پشت خطه ... خیلی مودب باهام صحبت کرد و گفت:
-سلام خانم گرامی. خوب هستید؟ خانواده خوبن؟
باز بدجنسی کردم و فقط گفتم:
-ممنون پسرم
آریان: راستش مزاحمتون شدم چون بعد از اتمام کلاس می خواستم پرینازرو برسونم که زود تر از من یه تاکسی واسش نگه داشت و سوار شد. می خواستم ببینم رسیده خونه یا نه؟
-آره ولی تاکسی سر خیابون پیاده اش کرد وگاز رو گرفت و رفت.
آریان که هم عصبی شده بود و هم خنده ش گرفته بود با گفتن دیوونه گوشی رو قطع کرد.
خرداد ماه شده بود و تعداد همایش های جمع بندی خیلی بود. مخصوصاً اینکه آریان تقریباً هفته ای دو روز در هفته واسمون جبرانی و این چیزا گذاشته بود.
همه ی درسام رو خونده بودم و اکثرش رو مرور کرده بودم. همین موضوع باعث شده بود استرسم کمتر بشه. صبح از خواب بیدار شدم و یه حس خیلی خوبی داشتم. از اون روزایی بود که وقتی از خواب بیدار میشی کلـــــــی انرژی داری. بعد از خوردن صبحونه حمام رفتم. حسابی خودم رو سابیدم. با صدای مامان که می گفت دیرت نشه از حمام اومدم بیرون و سریع موهام رو خشک کردم. همون طور که واسه خودم آهنگ نمیدونی گوگوش رو می خوندم موهام رو خشک کردم.حسابی از صدای خودم خوشم اومده بود. صدام رو بلند تر کردم و بلند بلند شعر رو می خوندم.عشق گوگوش بودم.
از عاشقی دوری اگر ، نکن بازیگری
از فکر بردن دلم ، ای کاش که بگذری
تازه رسیده ام به این ، آرامشی که دارم
برپا نکن در دل من ، آشوب ِ دیگری
**
همـدل اگر که نیستی ، نشکن دل مرا
مـَرحم اگر نمیشوی ، زخم نزن دل ِ مرا
**
**
نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونی
نمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونی
درد دل ِ مرا اگر ، فریاد نمی شوی
راه ِ نجات ِ من ازین ، بیداد نمی شوی
عاشق شدن تنها فقط ، دل باختن که نیست
با شیرین شیرین گفـتنـت ، فرهاد نمی شوی
**
همـدل اگر که نیستی ، نشکن دل مرا
مـَرحم اگر نمیشوی ، زخم نزن دل ِ مرا
**
نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونی
نمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونی
**
نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونی
…
نمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونی
مانتو خردلی رنگم رو تنم کردم و شلوار و مقنعه مشکیم رو پوشیدم. کتابایی که نیاز داشتم رو برداشتم .
-پدرام داداشی دیرم شده. میشه منو برسونی؟
پدرام: زودتر بیدار می شدی
-پدرام اذیت نکن دیگه
پدرام: باشه بابا جیغ جیغ نکن اول صبحی
-مرسی داداشی گلی
سوار ماشین شدیم ولی کل راه پدرام تو فکر بود.
-داداشی چرا امروز نرفتی شرکت؟
پدرام: الان می خوام برم خرید. ظهر میرم شرکت
-اوهوم.خرید واسه چی؟
پدرام که اصلا حواسش به حرفای من نبود سریع جواب داد:
-عصر با دوستای قدیمم قرار دارم.
همون موقع پدرام ماشین رو نگه داشت. تازه فهمیدم رسیدیم. خداحافظی کردم و وارد آموزشگاه شدم. یکی از بچه ها که اسمش ساناز بود به سمتم اومد و با خنده گفت:
-بلا خب می گفتی ماهم کادو می گرفتیم.
با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:
-واسه چی؟
ساناز: واسه تولد دیگه
-آهان.ممنون عزیزم ولی امروز که تولد من نیست.
ساناز: خودتو نزن کوچه علی چپ بن بست. حداقل بگو چه گلی دوست داره از گل فروشی کنار آموزشگاه واسش بگیرم.
دیگه اعصابم خرد شده بود.
-واسه کی؟
ساناز: پــــری یعنی می خوای بگی نمیدونی امروز تولد پسر داییته؟
خیلی ضایع شدم. خودمو بی خیال نشون دادم و همون طور که مقنعه م رو صاف می کردم گفتم:
-آهان آریان رو میگی. خب چرا ولی تو از کجا می دونستی ؟
ساناز: دیگه دیگه. برو از شمیم بپرس اون به همه گفت.
- خب من نمی تونم در مورد این مسائل چیزی بگم. خانم ترابی ازم تعهد گرفته.
ساناز: آخه از کجا میفهمه تو رنگ گل رو به من گفتی؟
با خودم گفتم اگه بگم رز زرد بگیره هم خودم رنگش رو دوست دارم هم اینکه نشانه تنفر نسبت به آریان هستش. واسه همین دل رو زدم به دریا و خیلی ریلکس گفتم:
-راستش رز زرد رو خیلی دوست داره.
ساناز: جدی؟ ولی اخه رز زرد که نشونه خوبی نداره.
-خب جواب سوالتو دادم دیگه. من در همین حد می دونم که عاشق رنگ زرد. همه ی دکور اتاقشم زرد. اگه از گل فروش خواهش کنی کاغذ صورتی هم دورش بپیچه که دیگه محشر می شه.
ساناز: جدی؟ صورتی و زرد. صورتی که دخترونه ست.
- اصلاً به من چه. کاش از اولم جواب نداده بودم.
ساناز: مرسی پریناز جون. ببخشید آخه به نظر خودم یکم ترکیبش افتض..یعنی جالب نیست.
-آره به نظر منم همین طوره ولی خب چیکار کنم پسر داییم کج سلیقه ست.
ساناز:ممنون بابت کمکت. من برم تا استاد نیومده بخرم.
-خواهش میکنم عزیزم
به کلاس رفتم. خوشبختانه ردیف جلو یه جالی خالی پیدا کردم و نشستم.
بعد از چند دقیقه ای آریان وارد کلاس شد. همون موقع ساناز با یه دسته گل رز زرد که دورشم کاغذ رنگی و پاپیون صورتی بود وارد کلاس شد که همه بچه ها زدن زیر خنده.آریان با صدای جدی گفت:
-ساناز این گل چیه اوردی سر کلاس بچه؟ زود باش بشین سر جات تا بیرونت نکردم. ساناز هم همون طور که با ناز می اومد طرف آریان گفت:
- استاد واسه شما خریدم. تولدتون مبارک !
بچه ها هم که منتظر بودن شروع کردن به دست زدن و شعر تولد رو خوندن. آریان سریع ساکتشون کرد و یه نگاهی به گل انداخت و تشکر کردولی از قیافه اش تعجب می بارید. حالت صورتش یه جوری بود. شروع کرد به درس دادن و خوشبختانه اونروز کلاس ساعت شش تعطیل شد.
سریع رفتم خونه و درسایی رو که مرور کرده بود واسمون رو تست زدم. ساعت حدودای یازده بود که پدرام اومد. سر میز شام نشسته بودیم که پدرام شروع کرد به خندیدن .
مامان: خوبی پسرم؟ امروز شرکت زیاد کار کردی؟
پدرام: نه مامان جان.امروزدور همی داشتیم با دوستام. رفتیم بیرون یاد حرف یکی از بچه ها افتادم خنده م گرفت.
مامان: وا مادر خوب بگو ما هم بخندیم.
پدرام: هیچی یکی از دانش آموزای آریان واسش یه دسته گل رز زر د گرفته بود و ودورش رو پر از کاغذای صورتی و نارنجی کرده بودو یه چند تا رمان صورتی هم بهش آویزون بود. اول که گفت باور نکردیم ولی وقتی دسته گل رو نشونمون داد ترکیدیم از خنده دقیقا اون رنگایی توش بکار رفته بود که آریان ازش متنفره. تازه خنده دار تر از همه اینکه دختری همسن پریناز خودمون واسه آریان نامه نوشته که عاشقتم و از این حرفا. بعدشم اصلاً تولد آریان نبوده...تولد آریان اسفند...
-من نمی دونم دخترا عاشق چی آریان میشن؟ درسته تیپ خوبی داره ولی اونقدرا هم خوشگل نیست. جذاب هم که اصلاً به قیافه ش نمی خوره.
پدرام طوری که خودشو می خواست عصبی و غیرتی نشون بده صداشو کلفت کرد و گفت:
-اونوقت شما تنهایی به این نتایج رسیدی؟
واسه اینکه سوتی نداده باشم سریع گفتم:
-نه..من که نه....آخه مگه میرم کلاس که قیافه استاد رو بررسی کنم؟ اینا رو سارا کشف کرده بود.
پدرام یکم مکث کرد و بعد ازمامان تشکر کرد و رفت تو اتاقش. یکم بهش شک کردم با خودم گفتم نکنه اون هم مثل سارا.... اما بعد با خودم گفتم سارا هنوز خیلی بچه ست. اینو همیشه خود پدرام میگه پس پدرام عاشقش نمیتونه شده باشه.
.................................................. ...................................
مشکلات ما تمومی نداشت. هر روز به خاطر دروغ آریان یه ماجرای تازه داشتیم. یادمه روزی که آخرین جلسه کلاس بود اریان بخاطراینکه یه سری بچه ها تکالیفشون رو کامل انجام نداده بودن و آریان هم از قبل عصبی بود تلافیش رو سر بچه ها خالی کرد و از کلاس گذاشت و رفت. بچه ها هم تصمیم گرفتن که یکی به نمایندگی از کل کلاس بره عذر خواهی کنه و استاد رو برگردونه. همه از این پیشنهاد خوششون اومد. موقعی که می خواستن نماینده رو مشخص کنن همه ی نگاه ها به طرف من برگشت. همون موقع خانم ترابی هم وارد کلاس شد. وقتی از موضوع با خبر شد ازم خواست که واسه اینکه جلسه آخربچه ها خاطره بدی نداشته باشن از کلاس برم و پسر داییم رو راضی کنم تا برگرده. تو شرایطی قرار گرفته بودم که نمی شد نه بگم واسه همین به حیاط رفتم. آریان یه گوشه ایستاده بود و سیگار می کشید. اگه دست من بود که همه سیگار هاش رو خرد می کردم چون واقعاً از بوش تنفر دارم. به سمتش رفتم و گفتم:
-استاد
جواب نداد.
-استاد بچه ها خودشونم پشیمونن. روز آخری بزارید بچه ها با خاطره خوبی از کلاس جدا شن.
بازم جواب نداد.
-استاد بیشتر کلاس که ازمون هاشون رو خوب دادن حداقل تر و خشک رو با هم نسوزونید.
-منم واسه همین تنبیه شون کردم که این آخری نتیجه تلاش خودشون و من رو خراب نکنن.
همون موقع بود که خانم ترابی اومد. واسه اینکه بعد جلو بچه ها ضایع نشم جلو خانوم ترابی نمی دونم چرا جو گیر شدم و گوشه آستین آریان رو گرفتم و با خودم به سمت سالن کشیدمش.درحالی که چشماش از تعجب گرد شده بود و انگار شوکه شده بودوبخاطر وجود خانم ترابی مجبور شد دنبالم بیاد.
از مقابل خانم ترابی که رد می شدیم بالبخند پیروزمندانه ای گفتم:
-راضی ش کردم .
خانم ترابی هم که اوضاع ما رو دید اخماش رو کشید تو هم و گفت خیلی خب ممنون برید سر کلاس دیگه. البته نه این با این وضع...
سریع دستم رو از آستینش جدا کردم. آریان با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
-راضی ش کردی یا مجبورش کردی؟
-حالا حالا...
در کلاس روکه باز کردم بچه ها ساکت نشستن. آریان هم ادامه تست ها رو واسمون حل کرد و علاوه بر اون یه جزوه بهمون داد و ازمون خواست تا روز کنکور فقط اونا رو کار کنیم.
از جلسه کنکور بیرون اومدم. حس می کردم خیلی خوب سوال ها رو جواب دادم. بخاطرترافیک زیادی که تواون محدوده بود سریع سوار ماشین شدم.
بابا:چطور بود بابایی؟
نفسم رو با صدای بلندی بیرون فرستادم و گفتم:
-آخیش تموم شد. راحت شدم. فکر کنم خوب بود.
بابا: خداروشکر
- سریع بریم خونه که دلم می خواد تا شب بخوابم. این چند روزه همش از استرس خوابم نبرده.
بابا: باشه یکم استراحت کن عصر هم خونه بابا بزرگ دعوتیم.
وقتی رسیدیم خونه هر چی سعی کردم که بخوابم نشد. هر چی فحش بلد بودم نثار خودم کردم که تا امروز صبح دلم فقط یک ساعت وقت اضافه واسه خواب می خواست و از استرس نمی تونستم بخوابم و الان....
دوباره افکار منفیم به ذهنم حجوم آوردن. می ترسیدیم یه سوال رو ندیده باشم و بقیه رو هم جابه جا زده باشم و از این جور حرفا واسه اینکه ازاین افکارم رها شم یه دوش گرفتم و زیر دوش واسه خودم بلند بلند آواز می خوندم تا نتونم به چیزی فکر کنم. بعد هم سریع آماده شدم که برم خونه مامان بزرگ تا حداقل دیگه به کنکور فکر نکنم.
.................................................. .................................................. .......
-پدرام توروخدا اذیت نکن من اصلا نمیتونم وگرنه خودم می دیدم داداشی بدو دیگه استرس دارم میمیرم.
پدرام: ا خب چیکار کنم سایت باز نمیشه.
ساکت نشسته بودم و به حرکت انگشتای پدرام روی صفحه کلید کامپیوتر نگاه می کردم. از استرس تمام بدنم سرد شده بود.
پدرام: اا پری اجی بیا ببین این رتبه واقعاً مال توست؟
با استرس به سمت مانیتور رفتم.اول باورم نمی شد اما بعد کم کم با دیدن اون رتبه ی سه رقمی که رو صفحه بود لبخند به لبام اومد و یکم بعد شروع کردم به جیغ زدن و دست زدن. به سالن رفتم و به مامان بابا هم خبر دادم. مامان بغلم کرد و بابا هی از آینده حرف میزد و از دانشگاه های خوبی که می تونم قبول شم.
همه چیز مثل برق و باد گذشت. تابستون خوبی بود. سریع ثبت نام کردم و رشته م همونی شد که می خواستم. مهندسی عمران...
خیلی ذوق داشتم وخوشحال بودم از اینکه تلاشام جواب داده. همون ماه های اولی بود که دانشگاه می رفتم و کم کم اخلاق بچه ها اومده بود دستم. سارا هم مهندسی شیمی اورد. اگه مامان اجازه شو بهم می داد دوست داشتم برم تهران ولی حیف که مامان همش بهم می گفت حق نداری جایی جز اصفهان بری. راحت صبح بری دانشگاه و عصر بیای خونه. نه اینکه من ازت بی خبر باشم و همش نگران تو که تو شهردیگه اتفاقی واست ممکن بیفته؟ راحت باشی ؟ و و و
خلاصه توی دانشگاه دوستای خوبی مثل سوگل پیدا کرده بودم. تو فکر این چند ماه بودم که یهو با صدای دخترا که برگشتن طرفم توجه م به استاد که با لبخند بهم نگاه می کرد جلب شد.
زدم به پهلوی سوگل و گفتم:
-سوگل اینا به من می خندن؟
سوگل: پ به من می خندن تو راحت بخواب.
با صحبت های استاد دو باره همه ساکت شدن.
-سوگل این عوضی چی گفت که همه خندیدن؟
سوگل طوری که دستش رو گرفته بود جلو دهنش و به استاد نگاه می کرد اروم گفت:
-بچه ها گفتن خسته نباشید واسه امروزکافیه ایشونم گفتن هر کی خسته ست تشریف ببره بیرون یا مث خانم گرامی بخوابه.
هم از حرف استاد خندم گرفته بود هم لجم گرفته بود. جلو این جماعت پسر ضایع شدم.
استاد: درست میگم خانم گرامی؟
-بله استاد درسته.
باز صدای خنده تو سالن پیچید. برگشتم سمت سوگل که دیدم از بس خندیده قرمز شده. با قیافه ای که الان بیشتر شبیه به علامت سوال شده بود به استاد خیره شدم که استاد با لبخندی که رو لبش بود گفت:
-بچه ها خسته نباشید واسه امروزکافیه.
بچه ها کم کم سالن رو تخلیه کردن. سوگل هنوز با خنده وسایلش رو جمع می کرد.
-سوگل من باز چه سوتی دادم؟
سوگل: برو بابا آبرومون رو بردی. معلوم نیست تو فکر کیه؟ بابا تو که نیاز به کار نداری چرا انقدر پیشنهاد آریان فکرتو مشغول کرده؟
- فکرم پیش اون نبود. اینا رو ولش کن استاد چی بهم گفت که همه خندیدن باز؟
سوگل: گفت حس می کنم کلاس واسه خانم گرامی مفید نیست چون از اول کار دارن چرت میزنن بعدم ازت اون سوال رو پرسید که به بهترین نحو ممکن جوابش رو دادی و باز زد زیر خنده.
-اه من نمی دونم چرا هر چی سوتی هست رو من باید سر کلاس دکتر احمدی بدم؟
سوگل: دقت کردی فقط هم به تو گیر میده؟
-آره... من نمی دونم این یارو چه دشمنی با من داره؟ باز اگه یکم جوون بود می گفتم مثل این رمانای عشق و عاشقی استاد همه این کار ها رو میکنه و بالاخره ختم به خیر میشه.
سوگل: دیوونه تا آریان هست چرا استاد احمدی؟
-سوگــــل
سوگل: خوب مگه دروغ میگم ؟ دیگه چطوری بهت بگه دوست نداره ازش جدا شی؟
-خیلی توهم میزنی سوگل. اون فقط یه پیشنهاد بود که من اون حس مستقل بودنی رو که می خوام بدست بیارم همین.
سوگل: باشه. تو درست میگی. حالا می خوای چیکار کنی؟ فردا باید جوابش رو بدیا.
همین طور که با هم حرف می زدیم وسایلم رو جمع کردم و از سالن بیرون رفتیم و وارد محوطه شدیم.
شاداب: بـــه سیلاااام دوست جونیا
- سلام وبوووق کجا بودی چرا این ساعت نیومدی؟
شاداب: چیکار کنم خوب تولد حمید بود. مادرش ازم خواست برم کمکش.
سوگل به طرف شاداب برگشت و گفت:
- کار درست رو تو کردی هنوز دانشگاه نیومده شوهر کردی تموم شد و رفت. من و پری که باید اونقدر بخونیم تا بلکه یه روزی خدا دلش به رحم بیاد و یکی از این سال بالایی ها مخش تو دیواری،سنگی،چیزی بخوره تا بیاد ما روبگیره.
شاداب: خودت و با پری جمع نبند.اونم آریان رو داره.
باصدای بلندی گفتم:
-شاداب واقعاً که ! از تو انتظار نداشتم.
سه تایی با هم روی نیمکتی که یه جای دنج دانشگاه بود نشستیم وشاداب رفت واسمون آبمیوه گرفت. داشتم آبمیوه م رو می خوردم که بازسوگل فکر منو به آریان و پیشنهادش مشغول کرد.
سوگل: پری نگفتی می خوای چیکار کنی؟
-والا خودم ته دلم راضیه بابا هم مخالفتی نداره. به نظر شما چیکار کنم؟
شاداب: به نظر من که پیشنهاد خوبی بهت داده. پشتیبان کلاسش بشی با حقوقی که بهت میده یکم یه اون استقلالی که همش ازش حرف میزنی میرسی. باید آروم آروم به اهدافت برسی.از این کارای کوچیک شروع کنی تا وقتی درست تموم شد بری سرکاری که مرتبط با رشته خودت باشه.
سوگل: آخه پشتیبانی کلاس دیف حقوقش واسه تو چیزی نمیشه. به نظر من که بابات چند برابر اون حقوق رو بهت پول تو جیبی میده. ارزشش رو نداره وقت خودت رو واسه هم چین کاری بزاری.
-آخه کار خاصی نیست هفته ای یه بار برم اشکالای بچه ها رو رفع کنم و سوالای آزمونشون رو طرح کنم و تصحیح آزمونشون.
شاداب:اگه نظر من رو میخوای برو.از هیچی بهتره.
سوگل: اصلاً اینا رو بیخیال. منم موافقتم رو اعلام می کنم چون این طوری به آریان بیشتر نزدیک میشی وسریع تر میتونی مخش رو بزنی.
-سوگـــل
سوگل: جانم؟
-خیلی دیوونه ای!
شب با بابا و مامان حرف زدم. اونا هم موافقتشون رو اعلام کردن چون هفته دو الی سه ساعت چیزی نبود که وقت درس خوندم رو بگیره. یه احساس خوبی داشتم. با این که کار خاصی نبود اما از اینکه از ماه دیگه خودم کار می کنم و حقوق می گیرم احساس وصف ناپذیری داشتم.
رو تختم نشستم و شماره آریان رو گرفتم. قبل از اینکه بوق بخوره باز قطع ش کردم. نمی دونم چرا هروقت می خواستم باهاش تلفنی حرف بزنم استرس می گرفتم. رفتارش بعد از کنکور خیلی متفاوت شده بود و دیگه مثل رفتار یه استاد با شاگردش نبود.
یه نفس عمیق کشیدم و این بار شمارش رو گرفتم و منتظر شدم تا گوشی رو برداره.
آریان:جانم بفرمایید؟
-سلام استاد
آریان: سلام پرینازجان.خوبی؟
-ممنون استاد
آریان: من که دیگه استادت نیستم دختر خوب.فکراتو کردی؟
-بله. راستش واسه همین باهاتون تماس گرفتم.
آریان: خب نتیجه؟
- راستش واسه شروع فکر کنم خوب باشه.
آریان: عالیه. پس از کی کارت رو شروع می کنی؟ همین الان هم حدودا دو ماهی عقب افتادیم از برنامه رفع اشکال.
-از همین هفته چطوره؟
آریان: بهتر از این نمیشه.
- فقط ساعتش همون ساعتی هست که خودم قبلاً کلاس داشتم؟
آریان: نه کلاس رفع اشکال امسال بصورت جدا برگزار میشه ساعت 7-9چهارشنبه.
-آزمون ها هم همون ساعت گرفته میشه؟
آریان: چهارشنبه یکم زودتر بیا در موردش حرف می زنیم.
-چشم .ممنون بابت....
صدای نازک دختری که می گفت:
-آریان بیا دیگه شام سرد شد. باعث شد یه لحظه من ساکت بشم ووقتی به خودم اومدم سریع گفتم:
-خداحافظ استاد
منتظر نموندم تا جواب بده و گوشی رو قطع کردم. نمی دونم چرا ولی ته دلم یه حس حسودی بود نسبت به اون دختری که آریان رو اونطوری صدا کرد.
بیخیال فکر کردن به آریان و دختره شدم بالاخره آریانم دوست پدرام بودو مثل اون... به سمت آینه رفتم. روی پست نتی که همیشه روش چسبیده بود و کارای مهمم رو می نوشتم با رنگ قرمز نوشتم:
-چهارشنبه ساعت 6 آموزشگاه باشم.
هرچند چیزی نبود که یادم بره ولی با دیدنش وجودم پر می شد ازیه احساس خوب.
.................................................. .......................................
جلو آینه ایستاده بودم و درحالی ک لبم رو از حرص می جوییدم به این فکر می کردم که چی بپوشم؟ دلم می خواست قیافه م متفاوت تر از همیشه باشه. چون آریان همیشه منوتو همون فرم های مدرسه یا زمان کنکورم که حوصله آرایش های آنچنانی و تیپ زدن نداشتم دیده بود. یادم به پشتیبان کلاسش موقعی که خودم شاگردش بودم افتاد. خیلی دختر جلفی بود. از طرفی دلم نمی خواست مثل اون باشم.
هرچی فکر می کردم به هیچ جایی نمی رسیدم. ناچار شلوار کتون مشکی رنگم و به همراه یه مقنعه مشکی ویه مانتوسرمه ای که دم جیب هاش و دورآستین و یقه ش یه نواربراق سیاه سفید رد شده بود، پوشیدم. موهام رو کج ریختم یه طرف صورتم ویه خط چشم قشنگ کشیدم که حالت چشمام رو کشیده تر کرده بود. رژگونه و رژصوتی رنگم که رنگش زیاد تو چشم نبود رو هم زدم. سریع گوشی و یه خودکار و یه بسته دستمال جیبی و یه آینه انداختم تو کیفم و از اتاقم خارج شدم.
-مامان جان با من کاری نداری؟
مامان: نه فقط با تاکسی برگرد. پیاده نمی خواد بیای.
-چشم.دعا کن روز اولی خوب باشم.
مامان: باشه دخترم.
-خداحافظ
مامان: خدا پشت و پناهت.
نمیدونم چرا هوس کردم پیاده برم.
وقتی رسیدم آریان ازم خواست وارد کلاس بشم تا منو به بچه ها معرفی کنه. وارد که شدم یه لحظه کلاس ساکت شد و دوباره پچ پچ دخترا شروع شد.
به سمت آریان رفتم. ازم خواست تا خودم رو واسه بچه ها معرفی کنم. یکم استرس گرفتم ولی خودم رو نباختم چون می دونستم اگه از اول کار جدی نباشم بچه ها تا آخر سال دیگه ازم حساب نمی برن. صدام رو صاف کردم وسعی کردم طوری حرف بزنم که علاوه بر جدی بودن صمیمی بودنم با بچه ها رو هم بهشون نشون بدم. سمت بچه هاشروع کردم به معرفی کردن خودم.
-سلام بچه ها. خیلی خوشحالم که قراره یکسال تا کنکور با شما باشم. امیدوارم همتون نتیجه دلخواهتون رو بگیرید.
من پریناز گرامی هستم. خودم پارسال دانش آموز آقای رضایی بودم.
با این حرفم دوباره حرف زدن بچه ها شروع شد. حتماً فکر کردن بچه م وو از پس کلاس نود نفری شون برنمیام اما من به خودم اطمینان داشتم. مطمئن بودم با صمیمی بودن باهاشون می تونم کارهام رو پیش ببرم.
آریان کلاس رو ساکت کرد و گفت:
-از این جهت از خانم گرامی خواستم امسال تو این پروژه ما رو کمک کنن که با توجه به رتبه بالایی که دارن شما اعتماد به نفس پیدا کنید و فکر نکنید که شما توانایی داشتن همچین رتبه هایی رو ندارید.از طرفی می خواستم سنتون به هم نزدیک باشه تا راحت تر حرف هم رو بفهمید. چون پریناز در جریان هست که سال گذشته ما پشتیبانی رو داشتیم که تفاوت سنی زیادی با بچه ها داشت و بچه ها نمی تونستن باهاش راحت باشن.
وقتی آریان اسم کوچیک من رو به زبون آورد بچه ها زیاد تعجب نکردن چون همه ی دانش آموزاش رو با اسم کوچیک صدا می کرد.اما خیلی تابلو بود که خودش گیج شده بود بگه پریناز یا خانم گرامی؟
آریان: لطفاً کارهایی که واسه کلاسمون انجام میدی رو واسه بچه هابیتشر توضیح بده.
چون قبل از شروع کلاس حسابی واسم وظایفم رو توضیح داده بود شروع به جواب دادن به سوالش شدم.
-راستش من از این هفته قراره چهارشنبه ها با شما دوساعت کلاس داشته باشم. تو این دوساعتی که کلاس داریم حدوداً یک ساعت نیم رو با هم دیگه رفع اشکال سوالاتی روکه شما درش مشکل دارید رو انجام میدیم و زمان باقی مونده رو ازتون آزمون می گیرم. آزموناتون خیلی اهمیتش زیاده واسم پس درصد هایی رو که کسب می کنید رو هر هفته تو پانل می زنم واستون.
باز بچه ها شروع کردن به حرف زدن و هر کدوم یه چیزی می گفت:
-آخه آزمون واسه چی؟
-نمیشه هر هفته نباشه؟
-نیمشه تو پانل نزنید ونتیجه مون رو فقط خودمون بدونیم؟
و...
بعد از اون آریان بیشتر از کار من واسه ی بچه ها توضیح داد و بعد کلاس رو به من سپرد. یکم استرس داشتم از اینکه بچه ها ازم سوالی رو بپرسن و بلد نباشم واقعاً می ترسیدم.
- خب بچه ها لطفاً اشکالاتتون رو یکی یکی بپرسید. هر کدومش که موند رو یه کاغد بنویسید و بدید بهم تا هفته دیگه واستون حلش رو بیارم.
- خانم گرامی میشه شما رو به اسم صدا کنیم؟
تو دلم گفتم عجب بچه ی پرویی. این اصلاً چ ربطی به حرف من داشت.اما بعد با خودم گفتم برای صمیمی تر شدن با بچه ها فکر بدی هم نیست. واسه همین با لبخند برگشتم به سمتش گفتم:
- آره عزیزم
- خب پریناز جون ما اشکالاتمون تو مبحث رفع ابهام از حد ها هست. با اینکه آقای رضایی خوب یاد دادن اما این کتابی که واسه تست زدن بهمون پیشنهاد کردن سوالای خیلی سختی داره. اگه میشه سوال های اون رو واسمون حل کن.
یاد خودم وسارا افتادم که همیشه وقتی می خواستیم دبیر حواسش به حرف زدنای ما نباشه ازش همین درخواست رو می کردیم و دبیربیچاره کل ساعت رو واسمون رفع اشکالی کلی می کرد. لبخند بدجنسی زدم و گفتم:
-رفع اشکال این طوری توی کلاس نداریم. هر کسی هر اشکالی داره صفحه و سوال رو مشخص می کنه و واسه ی رفع اشکالش میاد پای تابلو... شروع میکنه به حل کردن همون اشکالش... وقتی به جایی رسید که نتونست حل کردن رو ادامه بده من واسش ادامه ی مسئله رو حل می کنم.
اولش فکر می کنم بچه ها از روشم خوششون نیومد اما مطمئن بودم در آخر جلسه خوششون میومد. چون پارسال هر وقت اشکال داشتم آریان واسم هیمن طور حلش می کرد و باعث می شد نقطه ضعف های خودم رو پیدا کنم.
تا آخر زنگ واسه بچه ها به همین شیوه رفع اشکال کردم ولی هنوز اون ارتباط دوستانه ای که دلم می خواست بین خودم و بچه ها بوجود نیومده بود.بعد از اتمام کلاس مباحث آزمونشون رو مشخص کردم وازشون خداحافظی کردم واز کلاس بیرون اومدم که یکی از بچه ها گفت:
- پریناز جون ممنون خیلی عالی بود. دقیقاً شبیه آقای رضایی واسمون مسائل رو حل می کردی.
- ممنون عزیزم نظر لطفته.
- باهوشی تو فامیلتون ارثی دیگه. نه؟
با این حرفش تازه فهمیدم به به تا وقتی تو این آموزشگاه باشم باید نقش دختر عمه آریان خان رو بازی کنم.
لبخندی زدم وگفتم:
-فضولی موقوف بچه.
که صدای خنده بچه ها بلند شد.
.................................................. .................................
چند هفته ای از شروع کارم می گذشت و حسابی با بچه ها صمیمی شده بودم. آریان هم از کارم راضی بود. اکثراً با آریان به خونه برمی گردم. منو توی مسیرش پیاده می کنه و خودش میره.یکی از همین شب ها که از کلاس بر می گشتم توی مسیر آریان مدام می خواست یه حرفی بزنه اما حرفش رو می خورد.
- آقا آریان
آریان: جونم؟
- ذوق نکردم چون واسه همه از همین کلمه استفاده می کرد.
-چیزی می خواستید بگید؟
آریان: پریناز تو تا حالا به ازدواج فکر کردی؟
یکم تعجب کردم. اما از طرفی مطمئن بودم نمی خواد درخواست ازدواج به من بده واسه همین خیلی راحت گفتم:
-نه اصلاً
آریان: چرا؟
از سوالش جا خوردم ولی بازم بیخیال جواب دادم:
-خب من تازه حدود بیست سالمه. فکر می کنم خیلی زود باشه که بخوام درگیر این مسائل بشم الان کارهای مهم تری دارم.
آریان: واقعاً. جالبه. مثلاً چه کارهایی؟
- درس
آریان: یعنی اگه یه نفر پیدا بشه که با درس خوندن تو مشکلی نداشته باشه باهاش ازدواج می کنی؟
سوال پرسیدن هاش حرصم رو در اورده بود. چرا نمی فهمه واسه یه دختر سخته توی همچین شرایطی قرار بگیره. حالا هر چی هم مطمئن باشه طرفش قصدش ازدواج نیست.
- خب چی بگم. اصلاً در بارش فکر نکردم. دوست دارم مستقل باشم و پدرام کاری به کارم نداشته باشه اما نه اینکه ازدواج کنم. دلم می خواد تنها زندگی کنم.
آریان:ولی به نظر من درست نیست یه دختر تنها زندگی کنه.
توی دلم گفتم کی نظر تو رو خواست.
-هر کس نظری داره و نظرش واسه خودش محترمه.
اخماش رو توی هم کشید. به طرفم برگشت و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
-اگه من این آزادی و مستقل بودن و راحت شدن از دست سوال و جواب های پدرام رو بهت بدم... حاضری با من ازدواج کنی؟
طوری برگشتم سمتش که گردنم شدیداً درد گرفت. ذهنم قفل شده بود. به هیچ چیزی نمی تونستم فکر کنم. فقط نگاهش کردم. ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و زل زد بهم.
- استاد... این... شوخی بود دیگه؟
آریان: معلومه که نه !
- یعنی چی این حرفتون؟
آریان: فکر کنم منظورم کاملاً مشخصه.
- واسه ی چی من؟
آریان: فعلاً تنها گزینه ای. پریناز باید واست توضیح بدم. درحال حاضر مجبورم وگرنه از تنهاگی دیوونه میشم. ولی مطمئن باش زندگی تو رو هم خراب نمی کنم.
- یعنی چی مجبوری؟
آریان: یه سری مسائل خونوادگی. ولی مطمئن باش به تو آسیبی نمی رسه. تو می تونی درست رو ادامه بدی و به زندگیت برسی.
- یعنی چی به من آسیبی نمیرسه استاد. من بخاطر مسائل خوانوادگی شما زندگیم رو خراب کنم؟
کم کم از شرایطی که توش قرار گرفته بودم داشت اشکم در میومد که با دستش صورتم رو بالا آورد و آروم گفت:
-پریناز تو به حرف من اطمینان نداری؟
نوع نگاهش خیلی خاص بود و لحن صداش رو تا حالا اونطوری نشنیده بودم ولی از اینکه بهم دست زده بود عصبی شدم. خانواده مذهبی نداشتم اما از اینکه یه غریبه به خودش اجازه بده باهام این طوری رفتار کنه بدم میومد. ناشیانه گفتم:
-نه.چرا باید اطمینان داشته باشم ؟
باز اخماش تو هم رفت و صورتم رو ول کرد.ماشین رو روشن کرد. سکوتی بینمون بر قرار شده بود. آروم آروم شروع کرد به حرف زدن:
-سال سوم دبیرستان بودم که رفت و آمد ها با خانواده عمه ام زیاد شده بود. دختر عمه م یک سال از خودم کوچیکتر بود و حسابی شیطون. برعکس من که همیشه آروم بودم. کارهاش واسم جذاب بود و منو حسابی به خودش جذب می کرد.همون سال بود که عمه ازم خواست تو درس ها کمکش کنم. دیگه هر روز خونمون می اومد و با هم درس می خوندیم. کم کم عاشقش شدم. بزرگتر که شدم به خودم گفتم حسم عشق نیست و ازاین دوست داشتن های کوتاه مدت دوره نوجونیه... اما اشتباه می کردم. واقعاً عاشقش بودم.هر چی بزرگتر می شد عشق منم نسبت به اون بیشتر می شد. وقتی داداش صدام می کرد دلم می خواست دادبزنم سرش و بگم ساکت شو حس من به تو برادرانه نیست.اما اون فقط منو به عنوان یه داداش می خواست. داداش که چه عرض کنم. هر وقت از عشقای رنگ و رنگش کم محلی می دید به سمت من برمی گشت. شیطونی هاش دیگه بچگونه نبود. کلی دوست پسر داشت و جلوی من از اونا حرف می زد. ولی من بازم عاشقش بودم. می دونستم به درد زندگی نمی خوره اما عشق دست آدم نیست که بتونه کنترلش کنه. یادمه روزی که از بابا خواستم در مورد من و سیما با عمه حرف بزنه مخالفت کرد اما بخاطر تنها بودنم واینکه هیچ وقت پیشم نبود ...مثل الان که می بینی هر از چند گاهی بهم یه سر میزنه دلش به رحم اومد و واسم پاپیش گذاشت. عمه خوش حال بود از اینکه دخترش با ازدواج سر به راه میشه. از رفتار سیما هم هیچی رو نمی تونستم حدس بزنم. بیست و سه سالم بود که با هم نامزد کردیم.اما چه نامزدی...
بعد از یک ماه همش سرش توی گوشیش بود. به همه چیز توجه داشت بجز من. بازم هر وقت از طرف همه بی مهری می دید طرف من می اومد. باز هم تحمل کردم تا اونجایی که خیلی راحت با دوستای دانشگاهش گرم می گرفت وتفریح می رفت و پارتی و و و تنها کسی که واسش هیچ اهمیتی نداشت من بودم.
درست چهار ماه از نامزدیمون می گذشت که بهم گفت دوستم نداره. گفت همون داداش واسش باقی بمونم. گفت یه پسر دیگه ای رو دوست داره و دلش نمی خواد وقتی با من هست به من خیانتی بکنه و به اون فکر کنه. داغون شدم اما با حرفش از چشمم افتاد. صیغه ای که خونده بودیم باطل شد. تا چند وقت پیش که کارت عروسیش به دستم رسید. فکر نمی کردم انقدر داغونم کنه. الان که فکر می کنم بازم دوسش دارم.این درصورتیه که نباید دوستش داشته باشم.این دوست داشتن گناهه.
- پس واسه فراموش کردن اون اومدید سمت من؟
آریان: شاید فراموش کردن اون. شاید تنهایی زیادم. نمی دونم. شایدم داره از رفتارت خوشم میاد.
بغض کردم یعنی دستی دستی می خواست زندگی منو به باد بده تا یکی دیگه رو فراموش کنه. یعنی زندگی من نه کلاً زندگی یه آدم واسش هیچ اهمیتی نداره؟
- استاد می شه نگه دارید؟
آریان: هنوز که نرسیدیم
- استاد خواهش می کنم. حالم خوب نیست.
آریان: پریناز چی شد؟ من منظوربدی نداشتم.
تن صدام خود به خود بالا رفت. با صدای عصبی گفتم:
- یعنی زندگی من مهم نیست که واسه فراموش کردن یه نفر دیگه یا انتقام از یه نفر یا هر چیز دیگه ای میخوای نابودش کنی؟
آریان: من این حرف رو نزدم دختر خوب.
- پس چی؟
آریان: من اگه از رفتار تو خوشم نمی اومد بهت اعتماد نمی کردم و این حرفا رو نمی زدم. تنها دلیل من که فراموشی سیما نیست. تو به بوجود اومدن عشق بعد از ازدواج ایمان داری؟
-ولی شما که میگی اونو دوست داری.
آریان: مطمئنم با ازدواجش این دوست داشتن از بین میره. یعنی باید از بین بره.
- من نمی فهمم بازم چرا من؟
آریان: چون با خونواده ت آشنایی دارم. خودت یک سال شاگردم بودی. علاوه بر اون رفت و آمد های خونوادگی داشتیم. الان هم با هم همکار هستیم. خانومی. سرت به کار خودته. تا یه حدودی با اخلاقت آشنا هستم. بازم بگم؟
- من هنوز خیلی بچه م. الان هم حسابی گیج شدم. لطفاً دیگه در موردش حرف نزنیم.
آریان: باشه هر چی تو بخوای.
وارد کوچمون شد. به سمتش برگشتم. خیره شده بود بهم. نگاهش معذبم کرد.دستم رو به سمت دستگیره بردم و با گفتن خداحافظ منتظر جواب نشدم و از ماشین پیاده شدم.
وارد خونه که شدم با صدای آرش دستم رو گذاشتم روی سرم و برگشتم سمتش.
آرش: سلام پری خانوم کاریه خودم.خوبی؟
-واااای بازم تو. خدایا یعنی میشه من هفته ام رو بدون دیدن این بشر آغاز کنم.
نیلوفر: خیلیم دلت بخواد شوهرما
- نیلوفر مشکوک میزنیا. باز چی میخوای ک اینطور ازش طرفداری می کنی؟
نیلوفر: هوچــــی
آرش به طرفش برگشت و با لحن مظلومی گفت:
-پس تو رو جون هر کی دوست داری دیگه از من طرفداری نکن.
نیلوفر با مشت به بازوی آرش کوبید و گفت:
-لیاقت نداری ازت طرفداری کنم.
به طرف اتاقم رفتم وبا بسته شدن در خودم رو انداختم رو تختم. چقدر خوب بود که الان آرش خونمون بود و با دیوونه بازیاش می تونست حواسم رو پرت کنه وگرنه از فکر وخیال دیوونه می شدم. نمی دونستم با سارا در میون بزارم یا نه. از طرفی اونم تو این مسایل تجربه ای نداشت که بخواد کمکم کنه.
-چرا نمیری با شاداب مشورت کنی؟
یهو پریدم بالا. از کار خودم خنده م گرفت. اینکه ندای درون خودم بودبابـــا...
-آخه برم به شاداب چی بگم؟
-همه چیزو... تو که بدت نمیاد یه شوهر جنتلمنی مثل آریان داشته باشی.
-چی چیو بدم نمیاد؟ من از اخلاقش هیچی نمی دونم هیچی
-خب باهاش آشنا میشی.
-خودم می دونم. اما هنوز واسه این حرفا بچه م و با قبول این ازدواج فقط آینده خودم رو خراب کردم.
آرش: پری کجا رفتی بیا بیرون دیگه. بیا بیرون دل بچه م هواتو کرده.:
- بزار لباس عوض کنم میام. بچه چند ماهه؟
آرش: چیکار کنم خوب به خودم رفته محبت حالیشه. شعور داره.
بی حوصله به طرف کمد لباس هام رفتم و یه بلوز استین بلند صورتی رنگ روبا شلوار و شال سفید رنگی پوشیدم واز اتاقم خارج شدم.
آرش :آخی... نی نی هنوز صورتی دوست داری عمو؟
- اره عموجون مشکلیه؟
آرش: نه من غلط بکنم مشکل داشته باشم. چرا میزنی؟ فقط برو کمک خاله دست تنهاست بچه هم تازه بیدار شده بری بالاسرش فکر می کنه داره کابوس می بینه.
-چشم منتظر اجازه شما بودم.
آرش: خب الان اجازه دادم می تونی بری.
مشغول خرد کردن کاهو ها واسه سالاد شدم. صدای در خبر از اومدن پدرام می داد.از بچگی همش دلم می خواست آرش بجای پدرام داداشم بود. همش کمکم می کرد چه از نظر درسی چه هر مشکل دیگه ای داشتم. یادمه اول راهنمایی که بودم با اتوبوس مسیر خونه تا مدرسه رو طی می کردم اواسط سال بود که متوجه شدم یه پسری همیشه باهام سوار اتوبوس می شه و همون جایی که من پیاده می شدم اونم پیاده می شد. اولش با خودم گفتم بیخیال حتما خونشون نزدیک خونه ی ماست اما دو شبی می شد که دیگه پسره تا یه جاهایی از کوچه ما می اومد. پسره مشخص بود دبیرستانیه.این رو ازحرف هایی که تو اتوبوس با دوستاش می زد فهمیدم. ولی قد خیلی خیلی بلندی داشت. یادمه اون دو شب از ترسم تا خونه دوییدم و پسره تا وسطای کوچه می اومد ولی بعد انگار غیب می شد. می خواستم به پدرام بگم ولی همیشه از عکس العمل هاش می ترسیدم. یه وقت هایی خیلی مهربون بود ولی یه وقت هایی هم حسابی پاچه می گرفت. یادمه قضیه رو به آرش گفتم. قرار شد روز بعد بیاد و سرکوچه مون بایسته و پسره که اومد با اشاره بهش بگم کدومه تا حالش رو جا بیاره.
اون شب هم مثل هر شب وقتی سر کوچه رسیدم متوجه قدم هایی که پشت سرم برداشته می شد شدم. پسره بالاخره شروع کرد به حرف زدن که قصدش مزاحمت نیست واز این حرفا... همون موقع آرش رو دیدم. با چشم بهش پسره رو نشون دادم . آرش تقریباً تا سر شونه ی پسره بود. وقتی نزدیکش رسیدم گفت:
-این آقا کی باشن؟
مظلوم گفتم:
- داداش بخدا من نمی دونم. چند شبه دنبال من راه افتادن.
پسره با من من گفت:
-آقا بخدا قصدم مزاحمت نیست. واسه امر خیره...
آرش هم خوابوند تو گوش پسره و گفت:
-واسه یه بچه با این سن؟ قصدت امر خیره بی پدر و مادر؟
و پسره رو حسابی به باد کتک گرفت.
هم ترسیده بودم هم از اینکه هیکل آرش خیلی کوچیکتر پسره بود و پسره اونطور ازش کتک می خورد خنده م گرفته بود.
نمی دونم چی شد که آرش پسره رو ول کرد و پسره هم پا به فرار گذاشت. تا یه هفته آرش از مدرسه تا خونه همراهم بودتا دیگه کم کم ترسم ریخت و باز خودم تنها به خونه برمی گشتم. با اینکه تفاوت سنیمون در حد پنج یا شش سال بود ولی اون فکر خیلی خیلی پخته تر از من کار می کرد. علا رقم شیطنت هاش...
مامان: مامان جان تو برو بشین اصلاً حواست نیست ببین کاهو ها رو چجوری خرد کردی ؟
-ا مامان خوبه دیگه.
مامان: چیش خوبه بچه؟ برو دستات رو بشور نخواستم کمکم کنی.
پدرام: سلام بر آبجی خانوم.خسته نباشید.
-سلام. ممنون داداش
دستام رو شستم و به طرف پدارم که حالا در حال خارج شدن از آشپزخونه بود برگشتم. قبل از اینکه بره سریع گفتم:
-داداش
پدرام: جون داداشی؟
- می شه از این به بعد چهارشنبه ها بیای دنبالم؟
پدرام: آبجی فدات شم خودت که می دونی گرفتاریام زیاده ... خودت آژانس بگیر بیا دیگه...
دلخور گفتم:
-باشه ببخشید.
پدرام اومد کنارم و گفت:
-نبینم آبجی خانومم ازم دلگیر باشه. رو چشمم میام دنبالت. نبینم گرفته باشی .اتفاقی افتاده؟
-نه داداش ولی این دوستت هی گیر میده برسونمتون. خب سختمه خجالت می کشم هر شب هر شب با اون بیام. هی میگه من جای پدرام...
پدرام: آریان آدمی نیست که تعارف کنه اگه نمی خواست بهت تعارف نمی کرد ولی درستش نیست با اون بیای اگه می دونستم نمی ذاشتم خواهری حالا هم دیگه غصه نخور. خودم از هفته دیگه دربست در اختیارتم. خوبه؟
- آره داداشی عالیه
و محکم لپشو بوسیدم.
پدرام: لوس نشو دیگه... میز رو بچین ضعیفه که حسابی گشنمه.
سرمیز شام حسابی آرش وپدرام سر به سر هم میزاشتن و همه رو می خندوندن. دلم خیلی هوای بابا رو کرده بود. از وقتی چند تا پروژه کاری رو قبول کرده خیلی کم پیش میاد خونه باشه. بیچاره آریان که همیشه تنهاست. من با وجود اینکه دورم این همه شلوغه ولی وقتی بابا نیست احساس تنهایی می کنم.
بعد از رفتن آرش و همسرش تصمیم گرفتم به اتاق پدرام برم. از اون شب هایی بود که خوش اخلاق بود و می تونستم راحت باهاش حرفام رو بزنم. مطمئن بودم اگه الان واسه کسی نمی گفتم حرفام رو دیوونه می شدم. مطمئناً شاداب هم ممکن بود تخت تاثیر حرفای آریان قرار بگیره و نتونه خوب بهم مشاوره بده. هر چی باشه پدرام خودش یه مرد ومیتونه احساسات مرد ها رو بهتر حس کنه و بیشتر می تونست کمکم کنه. از طرفی می دونستم اگه به آرش بگم نمیتونم هر لحظه ازش کمک بخوام چون اون دیگه زندگی خودش رو داشت و با وجود بچه ی نازش حتماً اونقدر مشغله هاش بیشتر شده که دیگه وقت کمک کردن به منو نداره.
در اتاق پدرام رو زدم.
پدرام: بیا تو ببینم دیگه چی میخوای؟
-ا داداش از کجا فهمیدی؟
پدرام: از اونجایی که اگه باهام کاری نداشتی همین طور سرتو مثل چی زیر می نداختی و می اومدی.
-بی تربیت...داداش
پدرام: جون داداش
-داداش نمی دونم چطوری واست بگم؟
پدرام:هر طور راحتی
هر کاری کردم نمی تونستم افکارم رو متمرکز کنم و حرفایی رو که می خواستم بزنم رو کنار هم بچینم.
پدرام:پری کوچولو من خوابم میادا نمیخوای بگی چی شده؟
یه دفعه زدم زیر گریه... نمی دونم چی شد که اشکام همین طور پایین می ریختن.
رنگ پدرام پرید و بغلم کرد و آروم گفت:
پدرام: پری داری دیوونم میکنی آبجی چیزی شده؟کسی تو دانشگاه اذیتت کرده؟ محیط کارتو دوست نداری؟
با هر سوالی که پدرام ازم می پرسید سرم رو به علامت نه گفتن به طرف بالا می بردم.
پدرام: خب آبجی خوشگلم من که این طوری نمی فهمم چی شده. چطوری باید کمکت کنم فدات شم؟
با پشت دستم صورتم رو پاک کردم و گفتم:
-اگه بگم دعوام نمی کنی؟
پدرام: معلومه که نه
با صدای لرزونی گفتم:
- من تا حالا خواستگار نداشتم.
پدرام زد زیر خنده و گفت دیوونه تو هنوز بچه ای غصه ی اینو می خوری؟
حرصی شدم و گفتم:
-نخیـــــر
پدرام: پس چی شده؟
-داداش... آریان
پدرام: آریان چی پری؟ درست حرف بزن. دیوونم کردی.
سرمو رو فرو کردم تو بغل پدرام روم نمی شد به صورتش نگاه کنم و بگم آریان ازم خواستگاری کرده. پدرام هم شروع کرد به نوازش موهام این طوری آرامش بیشتری گرفتم وبا صدای آرومی گفتم:
-ازم خواستگاری کرده.
پدرام با صدای عصبی گفت:
-غلط کرده. گریه که نداره. دیگه اصلاً نمی خواد بری پیشش سر کار
-داداش من کارمو دوست دارم. بزار همشو تعریف کنم.
پدرام: چشم آبجی هر چی تو بگی. گریه نکن. راحت حرفتو بزن.
-داداش من هنوز بچه ام. فکرام قاطی شده. اصلاً نمی تونم هضمش کنم. نمی دونم باید چیکار کنم.
پدرام که می خواست جو رو عوض کنه با لحن خندونی گفت:
-چی چیو من هنوز بچه م؟ من هم سن تو بودم سه تا بچه داشتم. یهو با فهمیدم حرف پدرام سرم ر به سمت صورتش گرفتم. خودش از حرف خودش خنده ش گرفته بود. یه لحظه پدرام رو با اون ریشای بزیش با چادر گل گلی تصور کردم. با صدای بلند خندیدم . پدرام هم خندش گرفت.
به طرف میزش رفت و روی میز نشست و گفت:
-آفرین حالا شد. حالا مث بچه آدم بگو چ مرگته که من خیلی خوابم میاد فردا هم باید برم سر کار.
-داداش من گیج شدم. آریان اصلاً منو دوست نداره و ازم خواستگاری کرده.
پدرام: چطور؟
همه ی حرف های آریان رو واسش تعریف کردم. بعلاوه اینکه من از شخصیت آریان با چند تا رفت و آمد چیزی رو نمی دونم اما از اخلاقش سر کلاس چون مغروره خوشم میاد. اولش واسم سخت بود که از احساسم واسش حرف بزنم اما وقتی پدرام سر به سرم می زاشت و بینش از احساساتش نسبت به دوست دختراش واسم تعریف می کرد منم با جرئت بیشتری حرفای دلم رو واسش می زدم وقتی حرفام تموم شد پدرام بعد از کمی فکر کردن گفت:
-آریان عصبی بوده. شاید از روی انتقامی که می خواد هر چی سریعتر از اون دختر عمه اش بگیره این حرفا رو به تو زده. اگه تو هم آریان رو دوست داشته باشی فایده ای نداره چون عشق یه طرفه فقط باعث عذاب خودت میشه آجی گلم. مطمئنم اون هم تا چند وقت دیگه خودش از پیشنهاد خودش پشیمون میشه. تو هم غصه شو رو نخور دیگه آجی برو راحت بگیر بخواب که فردا کلاس داری.
اگه آریان از تصمیمش منصرف نشد که مطمئنم منصرف می شه اونوقت یه فکر اساسی می کنیم.
-باشه داداشی مرسی که پیشمی.
لپم رو کشید و گفت:
-برو بخواب دیگه به هیچیم فکر نکن کوچولو
-شبخیر داداش
-شبخیر
تا صبح خوابم نبرد.مدام به فکر حرفای آریان بودم. خوش به حال اون دخترعمه ای که آریان این همه دوستش داره. صبح با وضع ژولیده ای به دانشگاه رفتم. کل تایم رو خواب بودم و کلاس دومم چون یک ساعت و نیم بعد شروع می شد ترجیح دادم خونه نرم و تو دانشگاه بمونم. سوگل و شاداب هم خبری ازشون نبود. واسه همین منتظرشون تو محوطه ای که جلو دانشکده عمران بود نشستم.
جزوه ی کلاس قبلی هنوز تو دستم بود وغرق افکارم بودم که صدای یکی از دانشجوهای پسر که جز بهترین های دانشگاه بود از جا پروندم.
- معذرت می خوام خانوم گرامی نمی خواستم بترسومنمتون.
-خواهش می کنم. امرتون؟
تو دلم گفتم توروخدا تو دیگه خواستگاری نکن که سنگ کوپ می کنم.
-راستش من جزوه این کلاس رو می خواستم. میشه خواهش کنم جزوه تون رو بدید بهم تا آخر هفته برش می گردونم.
تو دلم به فکر خواستگاری خنده ای کردم و گفتم کدوم پسر باهوش میاد از تو پاچه گیر خواستگاری کنه عقل کل؟ با رد شدن یکی از دخترای فضول دانشکده سریع گفتم:
-متاسفم منم جزوه ش رو ندارم.
هرچند اگه اونم نمی اومد من بازم خوشم نمی اومد جزوه بدم دست پسر...البته نمی دونم چرا؟؟؟
پسره پرو زل زد تو چشمام و گفت:
-پس این چیه دستتون؟
هول کردم و با صدای آرومی گفتم:
- مال سوگله.
- خب میشه همین رو بهم بدید؟
- ممکنه راضی نباشه آخه.
- اه خانوم گرامی من میخوام فقط موضوع درس رو بفهمم. نمی خورمش که... فقط یه نگاهی می ندازم ببینم چی بوده موضوعش.
جزوه رو به سمتش گرفتم که با دیدن اسم بزرگ خودم که سوگل واسه مسخره بازی با رنگای مختلف اطراف جزوه م نوشته بود از خجالت اب شدم. پسره هم با یه پوزخند جزوه رو بهم برگردوند و گفت:
-ممنون یه وقت راضی نباشن.
اوه یکی نبود به من بگه ابله الان جزوه ات رو می دادی بهش نمی خوردش که برش می گردوند.اما بعد با اومدن سوگل وشاداب موضوع خجالتم به کلی فراموشم شد.
.................................................. ..................
بازم یه چهارشنبه دیگه رسید. مانتو مشکی ساده ای رو که تازگی خریده بودم و واسه سر کارم استفاده می کردم رو پوشیدم بعلاوه شلوار جینم و مقنعه ای که همرنگ شلوارم بود.
پدرام: امشب کلاست چه ساعتی تموم میشه؟
- فکر کنم تا بچه ها برن دیگه نه و نیم تموم بشه.
پدرام: پس من نه و نیم منتظرتم.
-مرسی داداشی
همون طور که کفشام رو می پوشیدم رو به پدرام گفتم:
-داداش اگه امروز باز از اون حرفا زد چی؟
پدرام: خب حرفاش رو کامل گوش بده اگه دیدی فقط واسه انتفامش از اون دختر به طرف تو اومده که همین امشب جوابت رو بهش بده اگه هم که واقعاً از رو علاقه ست، قضیه اش فرق می کنه. دیگه به خودت بستگی داره. هر چند واسه ی تو خیلی زوده...
سوار ماشین شدیم وتو راه مدام از پدرام سوال می پرسیدم و اون با حوصله جوابم رو میداد.
-داداش میشه تو باهاش حرف بزنی؟
پدرام: آخه دختر خوب من بهش چی بگم؟ با هم رفت و آمد خونوادگی داریم. من الان برم بهش یه چیزی بگم رابطه مون بهم می خوره. گناه که نکرده از خواهر ترشیده من خواستگاری کرده. تو هم دیگه بزرگ شدی خودت باید واسه آینده ت تصمیم بگیری.
- داداش اگه اذیتم کرد چی؟
پدرام: اولاً که نمی تونه .دوماً همچین ادمی نیست.سوماً چه اذیتی؟ چهارماً خودم حسابش رو میرسم.
- نمی دونم داداش... همین جاست رد نشی باز...
پدرام: آخ آخ خوب شد گفتی. پس شب همین جا منتظرم باش.
- مرسی داداشی.میبینمت.
پدرام: تا ساعت نه و نیم بای.
وارد آمزشگاه که شدم یه استرس خاصی داشتم.آریان کنار میز خانم ترابی ایستاده بود. خیلی خونسرد جواب سلامم رو داد و باز به صحبتش با خانم ترابی ادامه داد. سریع وارد کلاس شدم و سعی کردم همه ی تمرکزم رو روی کارم بزارم و به اشکالات بچه ها به بهترین نحو ممکن پاسخ بدم.
از کلاس که خارج شدم وارد اتاق مخصوص خودم شدم. دفترم رو با سوالای آزمون بچه ها توی کشوی میزم قرار دادم و خواستم گوشیم روداخل کیفم بزارم که همون موقع زنگ خورد و همزمان آریان بدون اینکه در بزنه وارد اتاقم شد.
پدرام: سلام آبجی کجایی تو؟
با دهن باز به آریان خیره موندم. از حرکتم خنده اش گرفت و یه خنده قشنگ تحویلم داد.
پدرام: پریناز؟
سرم رو تکون دادم تا افکار اضافی رو کنار بریزم که آریان باز به کارام خندید. هول شده بودم و از طرفی صدای پدرام بد تر اعصابم رو بهم می ریخت.
-داداش الان میام.
پدرام: پری یه لحظه صبر کن من واسم یه مشکلی پیش اومده باید دفتر بمونم یه سری نقشه هست تا فردا باید تحویل بدیم و هنوز آماده نشده یه آژانس بگیر و برو خونه.
اه پدرام هم شورشو در آورده بود. همیشه همین طور بود وقتی قرار بود بیاد دنبال من هر چی کار بود رو سرش می ریخت. بدون خداحافظی قطع کردم.
درحال ترک کردن اتاقم بودم که آریان گفت:
-پری باهات کار دارم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- یه لحظه صبر کنید.
در رو باز کردم. همون منشی که با آریان توکافی شاپ دیدمش پشت میز نشسته بود. سریع گفتم:
- ببخشید میشه واسم یه آژانس خبر کنید؟
آریان با صدای بلندی گفت:
-پریناز آژانس لازم نیست خودم می رسونمت.
خدا روشکر خانوم ترابی نبود وگرنه کلی هم باید از اون حرف می شنیدم که تو آموزشگاه روابط خونوادگیمون روکنار بزاریم و این حرفا...
منشی اخماش رو تو هم کشید و گفت:
-تکلیف من چیه تماس بگیرم یا نه؟
آریان به سمت من اومد و تو چهار چوب در، کنارم ایستاد و گفت:
-خانم ارفعی گفتم که لازم نیست. با خارج شدن تعدادی بچه ها از کلاس آریان در رو سریع بست و گفت:
-پریناز باید باهات حرف بزنم. تو منظور منو درست متوجه نشدی.
-استاد من دیرم شده.
آریان: من خودم می رسونمت تو راه با هم حرف می زنیم.
با خودم گفتم اگه همه حرفاش رو بشنوم بعد تصمیم بگیرم بهتره واسه همین سری تکون دادم و آریان سریع تر رفت ومن هم بعد از برداشتن وسایلم صبر کردم تا همه ی بچه ها از آموزشگاه خارج بشن و بعد بطرف ماشینش رفتم. آرزو به دلم موند یه بار در رو واسم باز کنه این مرد.ههه چه آرزوی بزرگی... سوار شدم و آریان ماشین رو به حرکت د راورد.
-استاد نمی خواین حرفتون رو بزنید؟
آریان: این اطراف یه کافی شاپ هست می تونیم بریم اونجا حرف بزنیم.
-استاد من دیرم شده.
آریان: انقدر نگو استاد تو هم باهام راحت باش آریان صدام کن.
-آخه...
آریان: آخه نداره تا وقتی تو رسمی صحبت کنی منم نمی تونم باهات راحت حرفامو بزنم.
تو دلم گفتم خوبه نمیتونه راحت حرف بزنه واینه... اگه باهام راحت بود دیگه چی می شد؟
-یکم دیرم میشه.
آریان: خب با مادرت تماس بگیر بگو یکم دیرتر می رسی خونه.
هول کرده بودم. اصلاً دلم نمی خواست باهاش برم. از استرس دستام سرد شده بود واسه همین گفتم:
-آخه می دونید شارژ گوشیم تموم شده. بزارید واسه یه موقع دیگه...
گوشیش رو به طرفم گرفت و با لبخندی که رو لبش بود گفت:
- بهونه نیار. اینم گوشی... من قول میدم اگه جوابت منفی بود دیگه مزاحمت نشم.
واسه اینکه تابلو بازی نشه گوشی رو ازش گرفتم و شماره خونه رو گرفتم.
مامان: الو
- سلام مامان
مامان: سلام عزیزم. کجایی؟
- مامان من امشب یه کاری واسم پیش اومده یکم دیر تر میام. اشکال که نداره؟
مامان: نه فقط برگشت رو حتماً آژانس بگیر.
-چشم
مامان: منتظرتم. خداحافظ
-خداحافظ
آریان: خوب اینم از مامانت دیگه راحت می تونیم باهم حرفامونو بزنیم.
همون کافی شاپی بود که با سارا اومدیم. با یاداوری اون شکلکی که واسه آریان در اوردم استرس یادم رفت و یه لبخند رو لبم مهمون شد.
آریان که حالا قدم به قدم باهام راه می اومدبا صدایی که توش شیطنت بود گفت:
-واسه چی می خندی؟
به طرفش برگشتم و با بخاطر اوردن دیدنش با خانوم ارفعی اخم کردم و گفتم:
-هیچی
آریان: باشه باور کردم. بابت اون روز هم اگه مسئله مون جدی شد واست توضیح میدم.
وارد کافی شاپ شدیم و اون جایی رو که با سارا اون بار نشستیم رو انتخاب کردیم. آریان یه قهوه و کیک شکلاتی سفارش داد و من یه آب پرتقال...زیاد از قهوه خوشم نمی اومد. آبمیوه رو خیلی بیشتر از قهوه دوست داشتم.
یکم که گذشت آریان سکوت بینمون رو شکست و گفت:
-اون بار خیلی تند رفتم. عصبی بودم و یه چیزی گفتم. فکر می کنم تو رو هم گیج کردم. بعد که فکر کردم دیدم باید بیشتر واست توضیح بدم. نمیگم دوستت دارم ولی میدونم که در آینده میتونم این حس رو نسبت بهت پیدا کنم. مطمئن باش سیما رو فراموش می کنم. اینو بهت قول میدم چون اون دیگه متاهله...
-استا...آریان..من گیج شدم. یعنی چی به خاطر اون می خوای با من ازدواج کنی؟ نمی فهمم.
آریان: ببین من فقط می خوام با وجود تو بتونم راحت فراموشش کنم. قبلاً عاشقش بودم درست ولی الان دیگه این حس رو بهش ندارم. می خوام حس کنه دیگه واسم مهم نیست. اصلاً آسیبی به تو نمیزنم .مطمئن باش.هر شرطی هم بزاری قبوله... فقط می خوام جوابت رو زود بهم بدی تا اگه مثبته روز عروسیش اون منو با تو ببینه.
-یعنی چی؟یعنی من با تو ازدواج کنم که فقط اون من رو با تو ببینه و تموم؟ بعدش هم بیخیال من بشی و بری. واقعاً که... هیچ فکر نمی کردم همچین آدمی باشی.
کیفم رو برداشتم و آماده رفتن شدم که گفت:
-بشین.هنوز حرفم تموم نشده منظور من این نبود.
با پوزخندی نگاهش کردم و گفتم:
-پس چی بود؟
آریان: تو از هر نظر دختر خوبی هستی. مطمئنم می تونیم آینده خوبی در کنار هم داشته باشیم.
-من اصلاً به ازدواج فکر نمی کنم.
آریان: پری خواهش می کنم. فعلاً فقط تو رو دارم وگرنه این قدر مزاحمت نمی شدم.
از حرفش لجم گرفت. منظورش این بود که چاره ای نداره.
آریان: باور کن هیچ کسیو ندارم. الان هم خودت داری وضع زندگیم رو میبینی. بابا که نیست شدید تنهام. با این اتفاقای اخیر دارم داغون میشم. خواهش می کنم کمکم کن.
دلم واسه تنهاییش می سوخت اما آینده خودم چی می شد.
آریان: می خوای راجع بهش فکر کنی و جوابش رو تا هفته بعد بهم بدی؟
نمی دونم چی توی نگاهش دیدم که آروم گفتم:
-باشه
آریان: ممنون
اون شب رو هم آریان به خونه رسوندم و با پدرام حرف زدم. ته دلم آریان رو دوست داشتم. تیپش رو... غرورش رو... رفتاری رو که با دخترا داشت.اما از این می ترسیدم که واسه منم همین غرور رو داشته باشه. به پدرام گفتم خودش از حرف های اون بارش پشیمونه و این بار ازم خواستگاری کرد. پدرام دستش رو توی موهاش کشید و گفت:
-پری من نمی گم آریان پسر بدیه یا هر چیزی... از طرفی خودت هم می دونی مامان بابا به احتمال زیاد با آریان موافقن چون از هر نظر پسر خوبیه. تو این چند وقت هم من ازش بدی ندیدم ولی این زندگی توئه عزیزم من الان چی بهت بگم وقتی خودت میگی می خوام خودم فکر کنم. ولی حداقل بهش بگو بطور رسمی بیاد خواستگاریت این طوری بهتره.
حرف پدرام هم بد نبود راست می گفت دیگه حداقل مجبور نبودم به مامان دروغ بگم.
صبح که از خواب بیدار شدم سه تا مسیج با شش تا میس کال داشتم. مسیج رو باز کردم از طرف آریان بودگفته بود.گفته بود سریع تر فکرام رو بکنم و نامزدی سیما جلو افتاده و نمی خواد تنها باشه و بهم نیاز داره و یه سری حرفای دختر خر کن دیگه...
همون طور که توی خواب و بیداری بودم واسش مسیج زدم باید رسمی بیاد خواستگاری و من نمی تونم دیگه دور از چشم خونواده ام باهاش برم بیرون.
با صدای اس ام اس که اومد خواب از سرم پرید وروتختم سیخ نشستم. اس ام اس رو باز کردم که نوشته بود:
-باشه امشب زنگ می زنم و قرارش رو واسه فردا شب می زارم.
چشمام تا حد ممکن باز شد. پنج شنبه ها کلاسی نداشتم واسه همین یه دوش گرفتم و بعد از اون صبحونه م رو خوردم و با پدرام تماس گرفتم.
منشیش گوشیش رو برداشت وگفت:
-امرتون؟
- با آقای گرامی کار داشتم.
منشی: شما؟
-خواهرش هستم.
یهو صداش مهربون شد و گفت:
-وای عزیزم شمایی ببخشید نشناختم. الان وصل می کنم.
خنده ام گرفت از کارای پدرام... حتماً این هم یکی از دوست دختراش بود.
پدرام: جونم آجی؟
- سلام پدرام وقت داری باهات حرف بزنم؟
پدرام: آره عزیزم بگو چی شده؟
-داداش آریان فردا میاد خواستگاری...
بیچاره پدرام شروع کرد به سرفه کردن و گفت:
-بچه تو چه عجله ای داشتی به این سرعت بهش بگی؟؟؟
-داداش خودش صبح گفت باید زود تر بیاد.
پدرام با صدا خندید و گفت :
آهان ایشون هوله... بیخود کرده. آجی من مال خودمه به هیچ کسم نمی دمش.
-داداش یه مشکلی هست...
پدارم: چی؟
- بابا رو چیکار کنم؟ اونم باید باشه.
پدرام: نگی من گفتم ولی بابا امروز ظهر می رسه اصفهان. مامان گفت بهت نگم سورپرایز شی...
-آخ جــــون. باشه مرسی برو به کارات برس دیگه...
پدرام: مشخصه تو اصلاً هول نبودیــا!
- گمشو پدرام
- بعله دیگه کارتون با ما تموم شد بریم گمشیم. برو آجی...برو... بای.
با صدای چرخش کلید توی در تازه متوجه نبودن مامان شدم. رفتم کمکش خرید ها رو بیارم داخل...
- سلام مامانی کجا بودی؟ بیدارم می کردی منم می اومدم.
- سلام کی بیدار شدی؟ صدات کردم اصلاً جواب ندادی خودم تنها رفتم.
- آهان حالا این همه خرید واسه چیه؟
- می خوام غذای مورد علاقه بابات رو درست کنم وسایلش رو تو خونه نداشتیم مجبور شدم برم بخرم.
خودم رو زدم کوچه علی چپ و گفتم :
- مگه بابا قرار بیاد که می خوای غذا مورد علاقه شو بپزی؟ بعدم گفته باشم من فسنجون نمی خورم.
مامان که تازه متوجه سوتیش شد گفت:
-نخیر کی گفته بابات قراره بیاد؟ پدرام هوس کرده بود صبح گفت بپزم.
- آهان
خودم رو با تلویزیون سرگرم کردم وهمزمان به این فکر می کردم که آریان از همه لحاظ خوبه... واقعاً ممکنه عشق بعد از ازدواج درست باشه وگرنه مامان بابام چطوری با هم ازدواج کردن؟ خب همین طوری بوده دیگه. بعدم من دختری نبودم که بخوام با کسی دوست شم به بهونه ی اینکه با روحیات طرف مقابلم آشنا بشم و بعد که پسره رفت بشینم گریه و زاری راه بندازم واسه همین دلم می خواست جواب مثبت رو بدم. تنها چیزی که از آریان دوست داشتم غرورش بود.
-تو که گفتی هنوز بچه ای و آمادگیش رو نداری؟
-ندا جون بزار زندگیمون رو بکنیم همین یکی ام از دستمون می پره ها... فوقش واسش چند تا شرط می زارم که بهم نزدیک نشه تا وقتی دوستم نداشته و کاری به کارم نداشته باشه.
-اونم میگه باشه چون تو گفتی. آسون گرفتی پری خانوم... ازدواج صوری توی قصه ها نیست که بی خیالت باشه و کاری به کارت نداشته باشه و بزاره آزاد باشی. این دیگه ازدواج واقعیه. می فهمی؟ واقعی...
-ندا تو رو خدا بی خیال بزار کارتونم رو ببینم.
-خاک بر سر بچه ات کنن.
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای آیفون از جا پریدم ودر رو زدم و بلند داد زدم آخ جون مامان باباست. هنوز بابا در رونبسته بود که پریدم تو بغلش و شروع کردم تند تند بوس کردنش...
بابا: بسه بچه بزار از راه برسم بعد این وحشی بازیا رو در بیار.
- ا بابا دستت در نکنه.
مامان: پری بیا پایین ببینم خجالت نمی کشی با این قدت رفتی کول بابات؟ بیا پایین کمرش درد می گیره بچه
با غرغر های مامان از بابا جدا شدم. همون موقع پدرام از راه رسید و نهار با شوخی و خنده و اتفاقایی که واسه بابا افتاده بود و تعریفشون می کرد صرف شد.
ساعت نزدیک شش بود که تلفن زنگ زد. سریع به طرف تلفن رفتم و با دیدن شماره ی ناشناس که حتما شماره خونه آریان بود رو به بابا گفتم:
- بابا حتماً باشما کار دارن.
بابا هم به سمت تلفن اومد و گفت:
-تو از کجا میدونی؟
پدرام که داشت با بابا شطرنج بازی می کرد دستش رو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به خندیدن.
به طرفش رفتم و به نشگون از بازوش گرفتم و گفتم:
-هیـــس می خوای بابا بفهمه؟
پدرام: چی رو بفهمه؟
- زهره مار
پدرام: دخترم دخترای قدیم... حداقل خجالت حالیشون بود.
-پدرام میزنمتا... حالا کاری کن که لو بره.
بابا: نه پسرم.
.
.
بابا:خواهش می کنم.
.
.
بابا: خداحافظ
-اه ببین نزاشتی گوش بدم ببینم چی میگن.خوب شد؟
پدرام: پرو یکم خجالت بکش.
چند تا سرفه کردم و گفتم:
- بابا کی بود؟
بابا: آریان
مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- چیکار داشت؟
بابا: راستش گفت باباش تا اواسط اون هفته فقط ایران و می خوان واسه یه امر خیری مزاحم بشن.
مامان: وای یعنی واسه پریناز؟؟؟
پدرام: ا مامان چرا این جوری میگی انگار آجیم ترشیده ست.
مامان: پدرام ساکت باش ببینم. می خواستی بهش بگی پریناز بچه ست.
بابا: به پدرش همین حرف رو زدم ولی وقتی گوشی رو خودش گرفت دیگه نتونستم نه بیارم.
مامان: هیش از اولشم همین طور بودی. اصلاً نه گفتن بلد نیستی...
با برخورد آرنج پدرام به پهلوم برگشتم سمتش و گفتم:
- چته وحشی؟
پدرام: خاک بر سر خلت کنن. نمیخوای خجالت بکشی؟
باحرف پدرام بد تر خنده ام گرفت که همشون با چشمای گرد شده برگشتن سمتم.تند تند گفتم:
-ببخشید هول شدم من میرم تو اتاقم.
که صدای خنده همه بلند شد.
به طرف اتاقم دوییدم و خودم رو پرت کردم تو اتاقم. درو بستم که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم به طرف گوشیم رفتم. شماره آریان افتاده بود.
- سلام
آریان: سلام پریناز تماس گرفتم قرار رو واسه فردا شب گذاشتم. تو که مشکلی نداری؟
-استاد زنگ زدید قراراتون رو گذاشتید بعداز من می پرسید مشکلی دارم یا نه؟
صدای خنده اش بلند شد و گفت:
- اولاً استاد نه و آریان. دوماً خودت گفتی رسمی بیام خواستگاری منم گفتم تا وقتی بابا واسه نامزدی سیما هست بیام خواستگاری دیگه.
- آهان
آریان: فکراتو کردی؟
- نه هنوز یه روزم نگذشته...
آریان: خب اشکال نداره حق با توئه من خیلی عجولم. کاری نداری پریناز؟
- نه! خدانگهدار
پدرام: از کی استاد رضایی شده آریان؟
به طرف پدرام که سرش رو از بین در اتاقم آورده بود داخل برگشتم و گوشی رو پرت کردم سمتش که تو هوا گوشی رو گرفت و گفت:
- وای بزار ببینم کی اس ام اس داده.
دویدم سمتش که گوشی رو بگیرم که بلند خندید و گفت:
- نترس جوجو آریان نیست شوخی کردم.
- خیلی بدی پدرام
پدرام: بیا گوشیت مال خودت گریه نکن آجی.
- پریناز پاشو دیگه کلافه ام کردی. انقدر صدات زدم خسته شدم. بلند شو یه دوش بگیر تا دوساعت دیگه میرسن ها...
- باشه مامان فقط پنج دقیقه دیگه!
- باشه من دیگه صدات نمی زنم خودت هر موقع دلت خواست بلند شو... دختره ی لجباز...
با صدای کوبیده شدن در از طرف مامان آروم لای چشمم رو باز کردم و گوشیم رو از زیر بالشم بیرون کشیدم و با دیدن ساعت سریع از جام بلند شدم. حوله ام رو برداشتم و رفتم سمت حمام... متاسفانه پدرام داخل حمام بود و این رو از صدای نکره اش که با صدای بلند آواز می خوند می شد به راحتی فهمید.
گل و سکهُ نقل و نبات ، رو سرش غوغا میکنه
عروس با اون تورِ سپید ، دستشو پیدا میکنه
صورتش چون برگِ گله ، ناز به این دنیا میکنه
گل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد
گل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد
لالا لالا
چو کمنده گیسویِ بافته ی تازه عروس
چه قشنگِ پیرهنِ تافته ِ تازه عروس
اون که شاده شادوماده
از چشاش شادی میباره
پای خنچه با یه غنچه
دست تو دست داره
گل بریزین رو عروس و دوماد
یار مبارک باد مبارک باد
گل و سکهُ نقل و نبات ، رو سرش غوغا میکنه
عروس با اون تورِ سپید ، دستشو پیدا میکنه
صورتش چون برگِ گله ، ناز به این دنیا میکنه
گل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد
گل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد
لالا لالا
چو کمنده گیسویِ بافته ی تازه عروس
چه قشنگِ پیرهنِ تافته ِ تازه عروس
اون که شاده شادوماده
از چشاش شادی میباره
پای خنچه با یه غنچه
دست تو دست داره
گل بریزین رو عروس و دوماد
یار مبارک باد مبارک باد
حرصی شدم و با جیغ گفتم:
- پدرام بیا بیرون ببینم.عروس هنوز دوش نگرفته داداش عروس رفته به خودش می رسه. منو باید بپسندن دیوونه نه تو را...
پدرام سرش رو از لای در بیرون آورد و چشمکی زد و گفت:
-ا به سلامتی کی پیشنهادشون رو قبول کردید که هنوز خواستگارا نیومده شدید عروس؟
و سرریع در رو بست.
با لگد زدم تو درو گفتم:
-خیلی بی ادبی... بیا بیرون دیگه... دیرمیشه کلی کار دارم.
حدود پنج دقیقه بعد پدرام راضی شد از حمام دل بکنه. من بیچاره هم مجبور شدم با آب سرد دوش بگیرم. وقتی بیرون اومدم همه آماده بودن بجز خودم... مامان با حرص به طرفم برگشت و گفت:
-اون موقع که میگم پاشو میگی فقط پنج دقیقه واسه همین موقع هاست. بدو برو تو اتاقت واست کت و شلوار آبی رنگت رو گذاشتم رو تختت بپوشش.
وارد اتاقم شدم و لباسایی رو که مامان واسم گذاشته بود رو پوشیدم. یه کت و شلوار آبی آسمونی که در حقیقت کت نبود یه بلوزی که آستین هاش تا یکم پایین تر از آرنج بود ولی حالت کت دوخته بودنش با شلواری که بالاش تنگ بود و پایینش یکم گشاد تر میشد.
به پوستم خیلی می اومد. با یه کلیبس بزرگ موهام رو پشت سرم جمع کردم وجلو موهام سشوار کشیدم واز شال آبی رنگم گذاشتمش بیرون. ریمل سرمه ای رو که زیاد تو چشم نبود و رنگش خیلی تیر بود رو برداشتم و روی مژه هام کشیدم ودر کنارش یکم سایه آبی کمرنگ پشت چشمم کشیدم و بعلاوه یه رژ کمرنگ که تقریبا رنگ لبام بود.
داشتم از اتاقم خارج می شدم که صدای سلام احوال پرسیای بابا رو با آریان شنیدم. نمی دونستم باید چیکار کنم بار اولی بود که واسم خواستگار می اومد واسه همین با اشاره مامان آروم به آریان و پدرش سلام کردم. آریان دسته گل رو به دستم داد. زیر لب تشکر کردم و اونم همون طور جوابم رو داد.
جو سنگینی توخونه برقرار شده بود. باز مسائل سیاسی و اقتصادی رو بابا و پدر آریان پیش کشیده بودن و در مورد اون حرف میزدن. با اینکه دیشب تا صبح بیدار بودم و فکرام رو کرده بودم ولی بازم استرس داشتم. ناچار به حرف های دیگران گوش می دادم که آریان گفت:
-پدر بهتر نیست بریم سر اصل مطلب !
همه زدن زیر خنده ها و پدر آریان هم شروع کرد از عجول بودن پسرش تعریف کردن واز اون طرف مراسم خواستگاریش که مثل آریان عجله داشته و خاطرات رو تعریف کردن. خودم دیگه حوصله ام سر رفت واسه همین رفتم تو آشپزخونه و با یه سینی چایی برگشتم که دیدم مامان داره با چشم واسم خط و نشون میکشه که تا کسی ندیده برگرد تو آشپزخونه همون موقع آریان داشت به من و مامان نگاه می کرد واسه همین سریع گفت:
-به به عروس خانوم هم چایی رو آوردن...
که باز همه به حرفش خندیدن. من نمی دونم چیه حرفش خنده دار بود که همه امشب انقدر خوش خنده شده بودن. مامان که یه لبخند از روی حرص به لبش اومده بود و از صد تا فحش واسه من بد تر بود. چایی روتعارف کردم و دوباره سر جام نشستم که پدرام گفت:
- به سلامتی کی جواب مثبت رو بهش دادی؟
- ا پدرام هیس شو.
پدرام: خودتون بریدین و دوختین ها...
- نخیرم من هنوز جوابی به کسی ندادم.
بابا: پری جان اتاقت رو به آریان نشون بده. با هم حرفاتون رو بزنید.
از صندلیم بلند شدم و رو به آریان گفتم:
- بفرمایید.
خونمون زیاد بزرگ نبود ولی اتاق من طوری نبود که توی دید باشه. آریان ازم خواست جلو تر برم واسه همین وقتی در اتاق رو باز کردم آریان هنوز چند قدم باهام فاصله داشت.
با دیدن حوله حمامم که موقع لباس عوض کردن روی تخت انداخته بودمش و میز آرایش نامرتبم یه لحظه به طرف آریان که حالا تو چارچوب در ایستاده بود برگشتم و گفتم:
- یه لحظه نیا تو
سریع رفتم و حوله ام رو انداختم زیر تخت و با لبخند در رو باز کردم.
آریان هم که تابلو بود همه چیز رو دیده با خنده وارد شد. صندلی میز کامپیوترم رو کشید جلو نشست روش و منم لبه تختم نشستم که حالا از جای حوله ام خیس شده بود و مطمئنم وقتی از جام بلند شم آثارش رو لباس کمرنگم باقی می مونه و باید حواسم رو جمع کنم که پشت سر آریان راه برم که آبروم بر باد نره.
آریان: فکراتو کردی؟
- بله. ولی هنوز مطمئن نیستم.
آریان: خب جوابت منفی یا مثبت؟
- راستش استاد یعنی آریان شما خیلی خوبید ولی من اصلاً هیچی از شما نمی دونم یعنی اخلاقتون خوبه ولی من هنوز خیلی بچه ام و آمادگی پذیرش مسئولیتی به این بزرگی رو ندارم.
آریان: می فهممت ولی الان اون قدر هم مهم نیست واسم که کار های خونه رو انجام بدی یا نه... من خودم این چند ساله تنها بودم و میتونی کم کم از من کارای خونه رو یاد بگیری. علاوه بر اون حالا حالا وقت واسه یاد گرفتن این چیزا داری.
- همه چیز که کارهای خونه نیست.
آریان: پس چیه؟
دلم می خواست کله اش رو از تنش جدا کنم که منظور منو نمی فهمید. با دیدن خنده ی آریان فهمیدم که منظورم رو فهمیده ولی به روش نمیاره واسه همین گفتم:
-شما که منظورم رو میدونید...
آریان: آهان از اون لحاظ...
-بله از همون لحاظ...
با گفتن این جمله جلوی دهنم رو با دستم گرفتم که آریان باز خندید. من نمی دونم این تازه شکست عشقی خورده چرا انقدر به من می خنده. یهو قیافش جدی شد و گفت:
-تا هر وقت که تو نخوای زندگیمون رو بطور جدی شروع نمی کنیم. من درکت می کنم پریناز ولی من الان فقط می خوام دیگه تنها نباشم. می فهمی؟ خسته شدم.از یه طرف هر جایی واسه کار میرم واسه مجرد بودنم سخت بهم کار میدن و با کلی شرایط و به همین بهونه کلی از حقوقم رو هم نادیده می گیرن. تو تا هر وقت که بخوای بهت وقت میدم که آمادگیش رو پیدا کنی از هر لحاظ ... مطمئن باش همه جوره هوات رو دارم. تا هر وقت که بخوای مثل دو تا دوست خوب واسه هم می مونیم.
نمی دونستم چی بگم از یه طرفی خوش حال بودم که شوهری مثل آریان داشته باشم از یه طرف می گفتم این احساساتم و طرز فکرم بچه گونه ست و وقتی کم مهری هاش رو دیدم خسته میشم و جا میزنم.
آریان: پریناز چرا ساکتی؟
-چی بگم آخه من خیلی می ترسم از آینده
آریان: مطمئن باش هیچ اتفاقی نمیفته. من نمیزارم چیزی باعث ترس تو باشه. مطمئن باش از تصمیمت پشیمون نمیشی.
- خب راستش اگه این طوریه که فقط مثل دو تا دوست باشیم، من حرفی ندارم.
-مطمئن باش بهترین تصمیم عمرت رو گرفتی.
-جونم اعتماد به سقف
آریان: داشتیم؟
-ا ا ببخشید
آریان: فقط پری می مونه یه موضوع...
به به هنوز هیچی نشده شدیم پری...
-بله؟
- من بهت گفتم مثل دوست می مونیم ولی بعد ازدواج باید کم کم خودتو آماده پذیرش مسئولیت هات بکنی. من منظورم اینه که بهت وقت می دم. ولی نه اینکه بطور کلی یادت بره قراره زن من بشی و مسئولیت هات رو فراموش کنی.
با لبخند اضافه کرد:
-حالا از هر لحاظ...
- خب شما که از همین اول همه چیز رو خراب کردید...
آریان: من چیزی رو خراب نکردم پری... فقط می خواستم بدونی که ما حالا حالا قرار نیست عروسی بگیریم پس سعی کن خودتو آماده پذیرش مسئولیت هات بکنی. من نمی خوام از تنهاگیم به هر قیمتی خلاص شم. من یه زندگی آروم می خوام. فقط همین...
از روی صندلی بلند شد و بطرف در رفت. من هم از جام بلند شدم اما با یاداوری جایی که نشسته بودم و خیسی که رو لباسم احساس می کردم پشت به آریان راه افتادم و با لبخند آریان پدرش اولین نفری بود که بهم تبریک گفت. مونده بودم من کی به این بشر جواب مثبت داده بودم که اینطوری لبخند ژکوند می زنه. اما خب دیشب حسابی فکرام رو کرده بودم. آریان از هر لحاظ ایده آل هر دختری بود.قیافه ی آنچنانی نداشت. نه اینکه زشت باشه نه اما اونطوری هم که سارا تو همایش از قیافه اش تعریف می کرد، نبود. ولی خب بجاش رفتار و اخلاقی که داشت رو می پسندیدم. تو این یکسال بالاخره اخلاقش دستم اومده بود. علاوه بر اون هم توی مهمونی ها واقعاً برخورد خوبی داشت. بخاطر اینکه پدرش تا هفته ی دیگه ایران بود قرار شد سریع بریم آزمایش و یه صیغه بخونیم تا بعد که مراسم رسمی بگیریم.
بعد از رفتن اریان و پدرش بابا و مامان خیلی باهام حرف زدن و از مسئولیت هایی ک در اینده دارم .از اینکه تا دیر نشده خوب فکر هام رو بکنم ولی میدونستم که اونا هم به این ازدواج راضین چون همه ی شرایط اریان رو نمیدونستن و آریان از هر جهت واسشون فرد ایده آلی بود.
خیلی سریع همه چیز پیش رفت. سریع آزمایش دادیم. سریع جواب آزمایشمون اومد و امروز هم قرار بود یه مراسم عقد کوچولو توی محضر داشته باشیم و بعد مراسم عروسی رو باشکوه بگیریم و همه رو دعوت کنیم.
آرایشگر: عزیزم ببین مدل ابرو هات خوبه یا باریک ترش کنم؟
به خودم توی آیینه نگاه کردم. چقدر قیافه ام تغییر کرده بود. شاید بخاطر این بود که ابرو هامو هیچوقت برنداشته بودم. همون طور که خیره به تصویری که تو آیینه می دیدم شده بودم گفتم:
-ممنون خیلی خوب شده.
آرایشگر: موهات و ابرو هاتم میخوای رنگش رو تغییر بدی؟
با دقت تر به عکسم نگاه کردم. نه رنگ موهای مشکیمو دوست داشتم. موهای مشکی و لخت و براق...با پوست سفیدم تضاد جالبی داشت. خیلی دوستشون داشتم. مخصوصا بخاطر اینکه رنگش به چشم و ابروی مشکیم می اومد.
-نه ممنون. همین رنگ رو دوست دارم.
به محض اینکه این حرف رو زدم آرایشگر به همراه شاگرد هاش عملیات صافکاری و رنگ رو روی صورتم شروع کرد. ترجیح دادم به آینه نگاه نکنم تا بعد سورپرایز شم. حدود دو ساعتی زیر دستشون بودم. خدا رحم کرده بود گفته بودم آرایشم ملیح و ساده باشه. دلم می خواست تغییرات بیشترو بزارم واسه مراسم عروسی...
-عزیزم تموم شد. مثل ماه شدی.
تو دلم گفتم:
-آره جون خودت بایدم از کارت تعریف کنی.
چشمامو بستم و به طرف آینه برگشتم. آروم آروم چشمامو باز کردم. وایـــــــــی این من بودم؟ دهنم اندازه در وانت باز شده بود.
صورت گردی داشتم. چشمای مشکی درشت که الان با ابروهای برداشته شده ای که زیاد باریک نبود بهم خیلی می اومد. لبای کوچولویی که متاسفانه بخاطر کم خونیم همیشه ی خدا بی رنگ بود ولی الان رنگ قرمز خوشگلی گرفته بود وتوی چشم می زد. حسابی آرایشم کرده بود. اگه گفته بودم ساده نباشه خدا می دونست چه بلایی سرم می اورد. به کلی شکل صورتم عوض شده بود. چشمام رو خط چشم زیبایی کشیده بود که چشمام رو یکم کشیده نشون می داد. موهای لختم رو یه طرف صورتم ریخته بود و پشت موهام رو حسابی کشیده بود به طرف بالا و نگهش داشته بود و پایینش رو چند تا نگین کوچولو زده بود. یادم باشه یه فاتحه بخونم هدیه کنم به روح اون کسی که لوازم آرایش رو اختراع کرده.
با صدای آرایشگر از بررسی و تحلیل صورتم دست کشیدم و به طرفش برگشتم. همونطور که به طرف میزش می رفت گفت:
-عزیزم شوهرت پایین منتظرته.
مانتوی سفید رنگم رو پوشیدم. شال سفید رنگمم طوری سرم کردم که مدل موهام به خوبی پیدا باشه. حیف بود بره زیر روسری... نگاه آخر رو توی آینه به خودم انداختم. خدا روشکر با این رنگ سفید مثل همیشه بی حال نشدم. با تشکر از آرایشگر از آرایشگاه خارج شدم. ماشین آریان با فاصله کمی از آرایشگاه پارک شده بود. به محض اینکه من رو دید از ماشین پیاده شد و با یه دسته گل پر از گل های رز قرمز به طرفم اومد.
آریان: سلام خانوم خانوما. چقده شما خوشگل می باشین.
-ممنون.
دستمو به سمتش دراز کردم تا دسته گل رو بگیرم که گفت:
-آ... آ... این مال شما نیست مال زنمه. یه دختر زشت و بی ریخت و بی قیافه و رنگ و رو رفته ندیدید؟؟؟
اولش دوزاریم نیفتاد ولی وقتی معنی حرفش رو فهمیدم با یه لبخند زیبا به سمتش رفتم و خیلی خانوم وار گفتم:
-آریـــــــان
آروم گفت:
-جونم
محکم کیفمو زدم تو کله ش که دادش بلند شد.
آریان: دیوانه کله م به درک چرا مدل موهامو خراب کردی؟
لبامو جلو اوردم و قیافه بچه های لوسو به خودم گرفتم و گفتم:
-خو موخواستم گربه رو دم حجله بکشم...
آریان که خنده ش گرفته بود دیگه دسته گل رو به دستم داد و در ماشین رو باز کرد تا سوار شم.
آریان: بفرمایید مادمازل وحشی
جوابی واسش نداشتم واسه همون شروع کردم به گاز گرفتن لبم. همیشه وقتی کم می اوردم اینکارو می کردم.
آریان سوار ماشین شد و ماشین رو به حرکت در آورد.
آریان: بسه دیگه لبتو له کردی حالا فکر می کنن من ندید بدیدم کار منه
این بار دیگه از خجالت سرخ شدم که آریان هم بحثو عوض کرد و گفت:
-راستی تو چرا همراهت کسیو نیاوردی؟
همون طور که به خیابون نگاه می کردم گفتم:
-آخه مامان که خودش الان کلی کار داره و آرایشگاهه با خاله . نیلوفرم که با بچه نمیتونست بیاد و سختش بود خودم تنهایی راحت تر بودم.
آریان: آهان
هیچی جوابش رو ندادم که باز گفت:
-آخ پری یادم رفت...
با ترس برگشتم سمتش و گفتم:
-چی رو؟
آریان: زیر شلواری یادم رفت بیارم. اشکال نداره امشب از پدرام قرض می گیرم. یه امشب رو سخت می گذرونیم کاریش نمیشه کرد.
با حرص گفتم:
-شما که قصد نداری امشب خونه ما بخوابی؟؟؟
با صدای بلند خندید و گفت:
-نترس بابا شوخی کردم از تریپ خجالتت بیرون بیای.
با جیغ گفتم:
-آریـــــــــــــــــــــا ن
با لبخند گفت:
-جونـــــــــــم؟
و همزمان ماشین رو کنار خیابون پارک کرد.
با هم دیگه از ماشین پیاده شدیم. خوشم نمی اومد بشینم تو ماشین تا اون بیاد واسم در ماشین رو باز کنه. وارد محضر که شدیم آرش و نیلوفر مثل همیشه جل بازی شون اوت کرده بود و کل می کشیدن. حالا نیلوفر هیچ من مونده بودم آرش با این قد و هیکل و بچه ی توی دستش چطوری روش می شد این طوری کل بکشه. اسم آرشیدا رو واسش انتخاب کرده بودن که حسابی به صورت ناز و کوچولوش و موهای بورش می اومد. یکم به باباش نگاه کرد و بعد از اربده کشی های باباش ترسید و دهنش رو تا جایی که می تونست باز کرد و جیغ کشید. همه از این صحنه خنده شون گرفته بود. با جیغ و گریه ی آرشیدا همه ساکت شدن و عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد. نیلوفر و خاله قند می سابیدن و آرش کنار سفره عقدی که همه ی وسایلش آبی فیروزه ای بود آرشیدا رو آروم می کرد. کنارش بابا بزرگ و مامان بزرگ روی مبل نشسته بودن و با لبخند بهم نگاه می کردن. پدر آریان هم کنار پدرام روی مبلی که طرف دیگه سفره قرار داشت نشسته بود. پدرام هم مثل بخت برگشته ها به من نگاه می کرد. اوخی داداشم حسودیش شده. توخونه ثبات اخلاقی نداشت هر وقت حوصله داشت با من حسابی خوب بود و هر وقت حوصله نداشت دشمن خونیم... ولی به محض اینکه بهش کم محلی می کردم از حسودی خودشو می کشت. الان هم از همون مواقع حسودی بود.
به آینه نگاه کردم. تصویر آریان داخلش افتاده بود. سرش رو انداخته بود پایین و با دستاش بازی می کرد. افکار منفی دوباره به ذهنم هجوم آورد. نکنه منو فقط واسه نامزدی سیما می خواد؟ چرا امروز انقدر مهربون شده بود؟ نکنه اینا همش یه نقشه ست واسه اینکه با سیما لجبازی کنه؟
با صدای آریان به خودم برگشتم:
-نمی خوای بله رو بگی؟
از داخل آینه بهش نگاه کردم. چقدر مرموز می زد. خدایا الان چه موقع این فکر هاست.
نیلوفر:عروس زیر لفظی می خواد.
آریان جعبه ای از داخل کتش بیرون آورد و از داخلش پلاک زنجیر زیبایی رو بیرون آورد و به گردنم انداخت.
با صدای دوباره عاقد که گفت:
- عروس خانم وکیلم؟
با صدای آرومی گفتم:
-با اجازه پدر مادرم و بزرگترا... بلـه!
همه دست زدن و باز فقط صدای نیلوفر بود که جیغ و سوت میزد. انگار اومده بود استادیوم...
به نوبت همه بهمون تبریک گفتن و هدایاشونو دادن و بعد همگی با هم به یکی از رستوران های خوبی که بابا از قبل رزرو کرده بود رفتیم.
همه چیز سریع تر از اون چه که فکرشو می کردم اتفاق افتاد. مثل یه خواب... این چند روزی که با آریان بودم با اون دبیر بد اخلاق سر کلاس خیلی تفاوت داشت. رفتارشبیه به آرش بود. بعضی وقت ها صدای خنده مون تا آسمون بالا می رفت اما وقتی صحبت از سیما می شد علارقم اینکه می خواست خودش رو بی تفاوت نشون بده نمی تونست و چهره اش تو هم می رفت و تلخ می شد.با صدای ویبره گوشی که روی میزم بود بلند شدم و اس ام اسی که واسم اومده بود رو باز کردم. آریان بود:
-امروز عصر تایم کلاست رو عوض کردم. آماده باش الان میام دنبالت بریم آموزشگاه. نهار هم رستوران می خوریم و بعد هم خرید. به خانواده ت اطلاع بده.
با دیدن پشت زمینه گوشیم که سارا روی یه صندلی ها توی حیاط آموزشگاه نشسته بود و منم بزور خودم رو کنارش جا داده بودم تازه یادم افتاد که چقدر دلم واسش تنگ شده ... اوخ اوخ همه چیز انقدر تند تند پیش رفت که من اصلا جریان عقد رو به سارا نگفتم. وایـــــی ... بدبخت شدم. اشکال نداره سارا که تهرانه و نمی تونست بیاد علاوه بر این قرار بود بقیه عروسی رسمیم رو بفهمن. خیلی از اقوامم هنوز از عقد محضریم خبر نداشتن. شمارش رو گرفتم. هنوز دو تا بوق نخوره بود که صداش رو شنیدم.
سارا: سلام عروس خانوم خودمون... چطوری؟
- سلام دیوونه دلم واست تنگیده بود. تو کجایی؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که یاد حرف سارا افتادم. عروس خانوم؟؟؟ این از کجا می دونست. سریع گفتم:
-تو از کجا می دونی؟؟
سارا: اوممم...خفه شو... یکی یکی بپرس هنگیدم. چیزه...آهان... مامانت گفت. گفت عجله ای شده. حالا هم یه گوشه نشستم زانو غم بغل گرفتم دارم گریه می کنم.
- چرا سارا؟چیزی شده دوستم؟
سارا: آره یه بی معرفتِ بیشعوری رو پارسال بردم همایش دیفرانسل که شوهر آینده م رو بهش نشون بدم حالا طرف شوهرمو دزید.
همون طور که سرم رو می خاروندم و به این فکر می کردم شوهر آینده سارا کی بوده یاد آریان افتادم. جیغ زدم:
-بیشعور خجالت داره...
و صدای خنده جفتمون همزمان باهم بالا رفت.
حدود نیم ساعتی با سارا حرف زدم. با صدای بوق ماشین آریان گوشی رو قطع کردم. سریع مانتوی سبز رنگم که دم آستین هاش مشکی رنگ بود و یقه مشکی رنگی داشت رو با یه شال مشکی رنگ پوشیدم. چون وقت آرایش نداشتم سریع یه رژ کمرنگ روی لبم کشیدم وبا سرعت نور رفتم از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین آریان شدم. صبح رو کامل با هم دیگه کلاس داشتیم و سر هر دومون شلوغ بود. نزدیک ساعت پنج بود که تازه رفتیم نهار خوردیم و بعد از اون هم رفتیم خیابون های چهار باغ و انقلاب اصفهان که پاساژ های زیادی داشت.
اول تو یکی از پاساژ هایی که فقط مخصوص پوشاک مردونه بود رفتیم و اونجا رو حسابی گشتیم تا آریان کت و شلوار مورد نظرش رو انتخاب کنه. یه لحظه دلم گرفت از اینکه نظر من اصلاً واسش مهم نبود و خودش تنهایی لباس ها رو امتحان می کرد. بدون اینکه من نظری بدم از فروشگاه بیرون می اومد و من فقط دنبالش کشیده می شدم. انگار فقط قصدش این بود که یه چیزی انتخاب کنه که تک باشه و اینطوری حرص سیما رو در بیاره.منم فقط نقش عروسک رو داشتم. واسه همین تصمیم گرفتم تلافی کنم کارش و نزارم اون تو کارهام دخالت کنه. از یه طرف خوش حال بودم که بعداً آریان هم به نوع لباسای منم اهمیت نمیده و حق انتخاب با خودمه و مث پدرام نیست که بخواد هی تو کار هام سرک بکشه؛ از یه طرف ناراحت بودم که فقط واسش مثل یه دوست هم جنس خودش بودم که باهاش می گفت و می خندید و بعضی اوقات باهاش بیرون می رفت ولی اصلاً وجودم رو به عنوان همسرش نادیده می گرفت.
با خودم گفتم بهتر بزار کاری به کارم نداشته باشه این طوری منم راحت ترم ولی ته دلم ناراحت بودم.
آریان: پری ببین تو چیزی نمی پسندی واسم؟ دیگه کلافه شدم.
از فروشنده خواستم کت و شلواری که رنگ سرمه ای سیر داشته باشه رو واسمون از ویترین های چوبی اطراف فروشگاهش بیرون بیاره. همون موقع فروشنده یه کت وشلوار زیبا همراه با همون مشخصاتی که گفته بودم رو آورد و از آریان خواست تا پروش کنه و سرش به مشتری دیگه ای گرم شد .
- آریان برو بپوشش دیگه. مطمئنم بهت خیلی میاد.
آریان: نمی خواد. بریم.از همون کت شلوار های قبلیم یکی رو می پوشم.
دلم می خواست سرش جیغ بزنم و همون وسط مغازه بشینم و گریه کنم با بغضی که ته صدام بود گفتم :
-چرا؟قشنگه که...
آریان: سیما عاشق این رنگ بود. دلم نمی خواد این رنگ رو بپوشم.
-باشه هر طور راحتی...
از مغازه بیرون اومدم. همش سیما سیما... خوب منم عاشق این رنگم بخاطر سیما باید توی علایق خودم تجدید نظر کنم؟ اه. منتظر بودم که آریان بیاد دنبالم ولی زهی خیال باطل یکم که گذشت با دست پر از فروشگاه بیرون اومد.
وارد پاساژ دیگه ای شدیم. لباسای زنونه رو میدید منم بی خیال به فروشگاه ها نگاه می کردم ولی از هیچ کدوم مدل ها خوشم نمی اومد. لباسایی که خودم داشتم قشنگ تر بود از طرفی تا حالا خونواده ی آریان ندیده بودنش.
آریان: پری ببین این لباس قشنگه؟ می خوای بری پروش کنی؟
به طرف لباس نگاهی انداختم. مدل قشنگی داشت ولی نباتی رنگ بود و مطمئنم به پوستم نمی اومد. شونه بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
-نه من این رنگ رو دوست ندارم.
یکم ناراحت شد ولی سعی کرد لبخند رو از لبش دور نکنه. تا آخر شب که دیگه خسته شد و به سلیقه خودش واسم بلوز آبی کاربونی رنگی رو که دامن بلندی داشت و آستین های حریری با رنگ ملایم تر داشت انتخاب کرد.اصلاً خوشم نمی اومد که واسه ی من خودش نظر می داد ولی من نمی تونستم واسه نوع لباس اون نظری بدم. هنوز به ویترین نگاه می کردم که با فشار دستش پشت کمرم فهمیدم باید وارد فروشگاه بشم. آریان از فروشنده خواست تا لباس رو واسم بیاره. لباس رو از فروشنده گرفتم و وارد اتاق پرو شدم. لباس رو تنم کردم وداشتم با زیپش کشتی می گرفتم که آریان در زد و گفت:
-عزیزم پوشیدی؟
نمی دونستم چطوری بگم زیپش رو تا نصفه می تونم بالا بکشم.
-آریان این بسته نمیشه.
آریان: چی عزیزم؟ در رو باز کن.
-نه آریان... زیپش رو نمی تونم ببندم.
آریان: خب عزیزم در رو باز کن تا من زیپش رو ببندم.
تو دلم گفتم:
-اونوقت شـــما حـــالت بد نشه.
از اینکه تو این چند روز آریان رو فقط خارج از خونه دیده بودم وهمچنین اینکه تا حالا بدون روسری ندیده بودم خجالت کشیدم. چه برسه حالا که قرار بود با این لباس هم ببینتم. به سختی زیپ لباس رو بالا کشیدم و و دقیق تر بهش نگاه کردم. یه ماکسی آبی رنگ که یقه کجی داشت و از یه طرف یه آستین حریر با همون رنگ که تا آرنجم تنگ بود و بعد گشاد می شد و یه طرف دیگه اش یه بند پهن سر شونه خورده بود. روی سینه اش سنگ های زیبایی کار شده بود.
آریان: عزیزم در رو باز کن.
- آریان پوشیدمش. نمی خواد.
آریان: خب بزار منم ببینم. نمی خوام زیاد باز باشه ها مجلس مختلطه...
موهام رو دم اسبی بسته بودم.تا وسط کمرم می رسید. دستی توی موهام کشیدم و مرتبشون کردم. لباس رو توی تنم مرتب کردم ودر رو باز کردم. آریان با نگاهی که پر از تحسین بود سر تا پام رو نگاه کرد و جلو فروشنده که دیگه تقریباً تو بغل آریان بود گفت:
-عالی شدی خانومم.
خون به صورتم حجوم آورد. آروم گفتم:
- ممنون.
آریان: فقط به نظرت این سمتی که آستین نداره زیادی باز نیست؟
-آریان بخدا پاهام دیگه داره از درد می ترکه. از بین این لباسایی که دیدیم این یکی از همه پوشیده تر بوده. همین رو بگیریم دیگه فوقش یه شال می ندازم رو شونه ام.
آریان: باشه عزیزم .برگرد.
-کجا برگردم؟
از گیج بودنم خنده اش گرفته بود. با دستش اشاره کرد برگردم به طرف آینه و خودش سریع زیپ لباس رو واسم تا اخرین حد پایین کشید و از پرو خارج شد.
خیلی خجالت کشیدم ولی بعد گفتم بی خیال بابا به هم محرمید. لباس های خودم رو پوشیدم و از پرو بیرون رفتم. آریان لباس رو از دستم گرفت و حساب کرد و بعد از خرید کیف وکفش سر لباسم به خونه برگشتیم.
روزی که ازش می ترسیدم رسید. از اینکه برم عروسی سیما و آریان منو با فامیلش آشنا کنه خیلی می ترسیدم.از طرفی دلم می خواست از سیما از هر نظری بهتر باشم اما من حتی عکس سیما رو هم ندیده بود که بدونم چه شکلیه.
- مامان چیکار کنم؟ همین لباسم خوبه یا یکی از لباسای خودمو بپوشم؟
مامان: وا... حرفا می زنیا... معلومه دیگه همینی که آریان به سلیقه خودش خریده رو بپوش.
- باشه. مامان نیلو گفت خودش میاد؟ سختش نیست؟
مامان: نه عزیزم. آرش گفت نیلوفر رو می رسونه و خودش میره شرکت پدرام.
-اوهوم
صدای زنگ در بلند شد. همون طور که سیب تو دستم رو گاز می زدم به طرف آیفون رفتم و در رو زدم. آرش و نیلوفر و بچه ی نازشون وارد خونه شدن.
آرش : پری من خیلی داغونم از دستت...اصلاً از مراسم عقدت تا حالا هر روز هر هشت ساعت یه بار دارم فحشت می دم.
- از بس بی شعوری. چرا؟
آرش: خوب حالا هر چی... منم می خواستم تو مراسم خواستگاری باشم.
- آخه تو رو سنن؟ بچه پرو. بچه ها رو تو مراسم خواستگاری راه نمیدن. همون واسه عقدمم که دعوتت کردم از سرت زیاد بود. با کل کشیدنات آبروم رو جلو پدر شوهرم بردی. دم دستم نبودی یه نشگونی بگیرم که خنک شم حداقل.
نیلوفر: ا نگو شوهرم گناه داره تو ذوقش می خوره.
-توم فقط از این تحفه طرفداری کن. من نمی دونم تو دیگه با چه عقلی اینو قبول کردی.
آرش با حالت قهر روشو ه سمت دیگه کرد و بعد از اینکه با مامان حال و احوال کردآرشیدا رو به مامان سپرد و از خونه بیرون رفت.
-نیلوفر من زیاد لوازم آرایشی ندارم هااا
نیلوفر: میدونم همراهم آوردم.
با نیلوفر سمت اتاقم رفتیم. بعد از اینکه لباسم رو بهش نشون دادم تا همرنگ لباسم صورتم رو آرایش کنه روی صندلی جلو میز توالتم نشستم که نیلوفر با اعتراض گفت:
-کجا کجا؟ می خوام تا کامل آماده نشدی خودت رو نبینی.
با خنده گفتم:
-ا نیلو تو رو خدا بیخیال... بزار خودم ببینم چه بلایی داری سرم میاری.
اما نیلوفر مرغش یه پا داشت.از جلو آینه بلندم کرد و روی آینه یه چادر کشید و شروع کرد به درست کردن موهام. کم کم داشت خوابم می گرفت که با صدای گوشیم خواب از سرم پرید. آریان بود.
ازش دلخور بودم. از رفتار سردش ناراحت بودم. بهش حق می دادم ناراحت باشه اما باید اونم حواسش به رفتارش با من می بود. سعی کردم با حرف زدنم بهش ناراحتیم رو نشون بدم نه با داد و بیداد های الکی و جیغ جیغ کردن.
-سلام
آریان: سلام عزیزم کجایی؟
- خونه ام
آریان: چه خبر؟
- هیچی
آریان: چرا تلگرافی جواب میدی؟ بیام دنبالت بریم آرایشگاه؟
کاملاً معلوم بود که متوجه ناراحتیم شده ولی بحثو عوض کرد. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم با صدای عصبی گفتم:
- خسته نباشی الان یادش افتادی؟؟؟
آریان: پـــری آخه من که مامان نداشتم این چیزا حالیم شه. آرایشگاه زنونه از کجا باید بشناسم؟ الان میام دنبالت می برمت آرایشگاه دیگه.
دلم واسه ش سوخت. باصدایی که سعی می کردم مهربون باشه گفتم:
- بدون نوبت که نمیشه برم عزیز من. نترس خودم به فکرش بودم. تو حسابی به خودت برس کم نیاری امشب.
آریان: تو هم همین طور
آخ آخ دوباره واقعه شوم نامزدی سیما رو یادش آوردم. با همون لحن مهربون گفتم:
- ناراحت که نیستی؟
آریان: نه بابا واسه چی ناراحت باشم؟
- باشه صداتم اصلاً تابلو نیست.
آریان: فعلا
گوشی رو قطع کردم که دیدم نیلو با کنجکاوی فراوون زل زده به من
نیلوفر: از چی باید ناراحت باشه؟
-هی..هیچی... تو به کارت برس.
نیلوفر: وای نمی دونی چقدر خوشگل شدی. با اون ریخت تو که نمی شد پریناز صدات کرد. باز الان هضمش واسم راحت تره که چرا اسمتو گذاشتن پریناز.
- لنگه شوهرتی
نیلوفر: شوهرم چشه؟
- بیشعور و زبون نفهم. تازه تو که هنوز آرایشم نکردی. این همه پری بودن و نازی از خودمه.
همزمان ببه نیلوفر نگاه کردم و با تند تند پلک زدم.
نیلوفر: بسه دیگه انقدر عضوه خرکی نیا. موهاتو گفتم.
الان وقت کل کل با نیلو نبود. میزد صورتمونو درب داغون می کرد دیگه نمی شد باهاش رو سیما رو کم کرد.
زدم اون کانال و گفتم:
-آهان مرسی کار خودته دیگه.
با این حرفم نیلوفر ذوق کرد و شروع کرد به آرایش صورتم... حدود سه ساعتی بود که تو اتاقم بودم ونیلوفر تند تند با عجله آرایشم می کرد. بیچاره انقدر بهش گفتم خوشگلم کن. زشت نشم یوقت و غر زده بودم هول شده بود.
بعد از اون به کمک نیلوفر لباسم رو پوشیدم. حسابی ازم تعریف می کرد و مامان هم قربون صدقه ام می رفت. آخر کار تو نستم ملافه ای رو که روی آینه بود کنار بزنم و خودم رو ببینم.
-وای این منم؟؟؟ نیلو جون چیکار کردی آجی؟؟؟ چه ماه شدم. چی بودم و چی شدم؟ ننه جون بپر اسفندو دود کن.
نیلوفر: خاک تو سرت جلو آریان اینطوری نگی ها
پریدم یه بوس محکم بهش کردم ودوباره تو آینه به خودم نگاه کردم.عالی شده بود. آرایش ملیحی روی صورتم بود با رنگی که کاملاً به لباسم میومد.
مانتوی بلندی رو روی لباسم پوشیدم.از اینکه برم توی مهمونی لباس عوض کنم خوشم نمی اومد. یه شال بزرگ هم که همرنگ لباسم بود سر کردم. ازنیلوفر خواستم بیشتر جلوی موهام رو مدل بده چون خوشم نمی اومد جلوی مرد های غریبه بخوام سریع شالم رو بردارم از طرفی با وجود لباسم نمی تونستم شالم رو از روی شونه م دور کنم. کاش حداقل مجلسشون مختلط نبود.اما نه اینطوری که بد تر بود من دیگه هیچ کس رو نمی شناختم.
-پری زود باش آریان دم در منتظره
سریع کفش هام رو پوشیدم و کیفم رو بدست گرفتم و از خونه خارج شدم.